باران. بچه. چاقو. رؤیای من. قارچهای قرمز بالای کمد. نشان دادنشان به بچه، و بهش گفتن، بخور. باز نکردن چشمها. بلند نشدن. از هم پاشیدنم مثل کلبه. اجازه دادن که رویم را گیاه بگیرد، باران بگیرد، گلولای بگیرد، برگهای پژمرده بگیرد، شاخهها و پوستهها، خاکستر، گردوخاکی که روی گوشتم را دلمه ببندد. تکه چوبی خواهم بود که در رطوبت تکهتکه میشود. فراموشی خواهم بود. حتی این هم نه. هرگز نبودهام. اما، هنوز بیمیلم. زنی هستم که نه میخوابد نه بیدار میماند. صدایی هستم که تلفظ نمیشود. ایدهای هستم که از ذهن کسی نمیگذرد. من زبان خشک، لبهای خشک، شکم خشکم. تشنهام بدون اینکه دلم بخواهد بنوشم. فقط گاهی میدانم که زندهام چون برقی از خشم از وجودم میگذرد، خشمی که بلافاصله خاموش میشود. همهچیز باید تمام شود. بچه هم همینطور. انتظارش هم. قارچها را بردار. بخور. این را بهش گفتهام یا این پژواکِ در جمجمهٔ پوسیده را بارها و بارها درون خودم میشنوم؟ بخور. بخواب. خودت را فراموش کن. من را فراموش کن.
خواب.
سكوت.
تاریک
كور.
عميق.
#دود
#خوسه_اوبخرو / آرمان امین
@abooklover