✳️ داد
می
زند: "محکمتر بنشین!" و چنان افسار را به گردن قاشقا
میکوبد که صدای "شترق" برای یک آن، گرگها را
میترساند. دیگر پشت سرم را نگاه نمیکنم. برف سر و صورتمان را به شلاق گرفته. فکر
میکنم همین حالاست که قاشقا لیز بخورد و دست و پایش بشکند و ما را پرت کند و گرگها بریزند سرمان و ....
نمیدانم چقدر طول
میکشد تا به قبرستان برسیم. از آن طرف قبرستان سرازیری شروع
میشود و ده را
میشود دید. حکیم افسار را شل
میکند.
میگويد: "ببین باز هم دارند
میآیند؟"
برمیگردم و نگاه
میکنم. گرگها پا کند
میکنند و بعد لابهلای قبرها پخش و پلا
میشوند و از همان جا نگاهمان
میکنند.
-دیگر نمیآیند.
میخندد و در میان خنده
میگوید: "خوب جَستیم ها!" وبعد مثل این که تازه چیزی یادش آمده باشد،
میپرسد: "راستی، گفتی اسمت چیه؟"
می گویم: "جلال!"
#محمدرضا_بایرامی #کوه_مرا_صدا_می_زندقصه های سبلان (۱)
#انتشارات_سوره_مهر ص۲۲.
#کتاب_نوجوان@Ab_o_Atash