✳ رابطهای که با کتاب کلید خورد...
من، چهارمین فرزند مرحوم علیاکبر
شریعت رضوی و خانمآغای
شریعت رضوی(حسیناُف) هستم. پدرم از سلسله سادات
رضوی و مردی خوشذوق، سرزنده و فعال بود که محیط تربیتی آزادی را برای فرزندانش فراهم کرده بود. من در آبان ۱۳۱۳ که مصادف بود با هیاهوی سیاستهای مدرنیزاسیون رضاشاهی، متولد شدم.
پدرم از جمله بازاریانی بود که بناچار، این تغییر و تحولات را پذیرفته بود. خانوادۀ ما مذهبی بودند و مادر و پدرم سعی داشتند فرزندانشان پابند شعائر مذهبی باشند. پدرم خود خادم آستان حضرت رضا «ع» بود و به شعائر مذهبی پایبند، در حالی که در برخورد با فرزندانش و بخصوص من که دختر بزرگش بودم، روشهای سنتی را اعمال نمیکرد.
در خانه، پنج برادر بزرگتر از خودم داشتم به نامهای علیاصغر، علیمحمد، غلامرضا، محمد و مهدی –که در خانه او را «آذر» صدا میزدند- و بعد از من هم دو برادر به نامهای احمد و حمید و یک خواهر به نام زهرا متولد شدند. رویهمرفته خانواده پرجمعیتی بودیم، و بالطبع من از نظر رفتار، بسیار تحت تأثیر برادران بزرگترم بودم. و چون آنها خودشان در پی فراگیری علم و دانش بودند، همیشه ذهن مادر و پدرم را آماده میکردند که مانع ادامه تحصیل من نشوند. آنها با ازدواج زودرس در روزگاری که زنان تأمین اجتماعی نداشتند، سخت مخالف بودند، ضمن اینکه من هم میخواستم درسم را به هر قیمتی ادامه دهم. با توجه به اینکه محیط تربیتی خانواده هم به من این امکان را میداد.
دوران دبیرستان را در مشهد گذراندم. در سال ۱۳۳۴، در کنکور دانشگاه تهران شرکت کردم و در رشته زبان و ادبیات فرانسه قبول شدم؛ در این دانشکده ثبت نام کردم و مدت دوماه و نیم در تهران درس خواندم. با افتتاح دانشکده ادبیات مشهد، پدرم از من خواست که به مشهد برگردم و در آندانشکده ادامه تحصیل دهم. ناچار تغییر رشته دادم و به شهر خود بازگشتم...
برای من که از دانشکده ادبیات تهران به مشهد آمده بودم، مقایسه این دو دانشکده با هم، چه از نظر استاد و چه از نظر کتابخانه، بسیار رنجآور بود. طبیعی بود که یک دانشکده جدیدالتأسیس از امکانات کمتری برخوردار باشد. بنابر این من از این تغییر بسیار ناراحت بودم، در ردیف جلوی کلاس مینشستم، بیتفاوت به نظر میرسیدم و به هیچکس نگاه نمیکردم و با کسی هم حرف نمیزدم.
روزی با چند نفر از همکلاسانم از استادمان، آقای دکتر غلامحسین یوسفی، در مورد کار تحقیقی که به ما داده بودن، راهنمایی خواستیم. ایشان لیست کتبی را که به کار ما میخورد به ما داد و وقتی از او سؤال کردیم که چگونه آنها را تهیه کنیم، یکی از دانشجویان که در گوشهای ایستاده بود، با صدای بلند گفت: «من این کتابها را دارم؛ آنها را برایتان میآورم.» وقتی صورتم را برگرداندم که او را بشناسم، دیدم این دانشجو، همان
#علی_شریعتی است و این دومین برخورد من با علی بود. او همواره به دانشجویان کمکهای درسی میداد و کمکم بین دانشجویان جایگاهی یافت.
در سال دوم، دانشجویان تصمیم گرفتند انجمن ادبی تشکیل دهند. بالاخره انجمن پس از چند نظرخواهی و بحث، تشکیل شد و آقای دکتر علیاکبر فیاض، علی شریعتی را به عنوان مسئول انجمن انتخاب کرد.
در یکی از جلسات ادبی، مرا انتخاب کردند تا درباره تصوف حافظ، صحبت کنم. رئیس انجمن ادبی میبایست درباره نوشتهام نظر میداد و کمّ و کیف سخنرانی را بررسی و تأیید میکرد. به این دلیل و در موارد مشابه دیگر، ما با هم ارتباطهایی داشتیم که خود منشأ آشنایی علی با روحیه من شد و این آشنایی بهمرور ایام به دوستی تبدیل شد.
علی شخصیتی رمانتیک، علاقهمند به مطالعه، حساس و بیاعتنا به زندگی داشت. اگرچه او تا اینزمان، از یک بحران عمیق فکری، به مدد مولوی و دو زندانِ زودرس رسته بود، اما آیندهای جز ادامه همان بحرانها و زندانها، برای خود تصور نمیکرد...
#پوران_شریعت_رضوی#طرحی_از_یک_زندگی(چاپ چهارم، تهران: انتشارات چاپخش، ۱۳۷۶)
صفحات ۴۴ تا ۴۶.
@Ab_o_Atash