✳ نمیدانی چه خوراکهایی پایین برایم آماده کرده بودند. از آن بهتر، شام نخورده بودم. بک و مادرش و مردها، همه غیر از دو زن جوان و دده سیاه که حالا رفته بود، چپق میکشیدند و حرف میزدند و من میخوردم و حرف میزدم. دو زن جوان، روپوشی دور و بر خودشان پیچانده بودند و زلفهاشان را از عقب ول کرده بودند. همهشان از من سؤال میکردند، و من هم برایشان تعریف کردم که با بابا و مامام و همه خانواده در ایالت ارکانسا، یک ده داشتیم تا اینکه خواهرم مریآن فرار کرد و شوهر گرفت و دیگر ازش خبری نشد و بیل رفت دنبال آنها پیداشان کند و دیگر از او هم خبری نشد و تام و مورت مردند و آنوقت دیگر جز من و بابا کسی نماند و بابا هم میان این گرفتاریها از هستی و نیستی افتاد تا اینکه مُرد؛ و وقتی که مرد هرچه باقی مانده بود من برداشتم و چون ده دیگر مال خود ما نبود، سوار کشتی شدم و آنوقت از عرشه افتادم توی شط و حالا آمدهام اینجا. آنها هم به من گفتند تا هر وقت دلم بخواهد اینجا خانه خودم است. آنوقت دیگر داشت صبح میشد و همه رفتند خوابیدند و من و بک هم رفتیم بخوابیم، و وقتی که صبح شد و من از خواب بیدار شدم، عجب مکافاتی بود – فراموش کرده بودم اسمم چیست. برای همین یک یکساعتی توی رختخواب بودم و فکر میکردم تا اینکه بک از خواب بیدار شد. ازش پرسیدم:
«بک! سرت میشه هجی بکنی؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «شرط میبندم که سرت نمیشه اسم مرا هجی کنی.»
گفت: «شرط.»
گفتم: «خوب، یالا!»
گفت: «ج- و- ر- ج – ک – س – ن.»
گفتم: «خوب بارک الله، تونسی. اما من فکر نمیکردم بتونی.»
بعد همچو که او نفهمد هجی او را روی کاغذی نوشتم تا هر وقت کسی از خودم بپرسد، در نمانم و فوری جوابش را بدهم.
#مارک_تواین#هکلبری_فین#ابراهیم_گلستان(چاپ سوم، تهران: انتشارات آگاه، بهار ۱۳۵۶)
صفحات ۱۱۴ و ۱۱۵.
#رمان#کتاب_نوجوان@Ab_o_Atash