✅ در نخستين ساعات چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان، پونتیوس پیلاتس، حاکم یهودا، ردای سفیدی با حاشیه سرخ به رنگ خون بر دوش، همچون سوار کاران لخ لخ کنان در دالانی که دو بخش کاخ هیرودیس کبیر را بهم وصل می کرد ظاهر شد.
در دنیا، این حاکم بیش از هر چیز از بوي گل سرخ نفرت داشت. قران روز نحس بود چون همین بو از بامداد تعقیبش می کرد.
به زعم حاکم، تمام درختان سرو و نخل باغ بوی گل سرخ می داد و بوی عفن گل سرخ حتی با بوی چرم یراق و عرق بدن محافظانش هم درآميخته بود.
دود مثل ابری از بخش فوقاني حیاط باغ تنوره می کشید و به طرف دالان سرازیر می شد. دود از عقب کاخ یعنی از اقامتگاه فوج اول لژیون دوازدهم برمی خاست. این فوج به " آذرخش " موسوم بود و از زمان ورود حاکم به اورشليم در آن شهر مستقر شده بود. همان بوی چرب گل سرخ با بوی تند دیگری درآميخته بود و نشان می داد که آشپز فوج مشغول تدارک صبحانه است.
" ای خدایان، برای چه تنبیهم می کنید. .....نه تردیدی نیست که دوباره به این درد وحشتناک و علاج ناپذیر همیگرانیا، درد نیمهء سر گرفتار شده ام. ....این درد لاعلاج است، هیچ چیز کمک نمیکند. باید سعی کنم سرم را تکان ندهم. ...."
از قبل یک صندلی روی کاشی های کف مهتابی و در کنار فواره ها گذاشته بودند. حاکم بی آنکه نگاهی به اطراف بیندازد بر صندلی نشست و دستان خود را در دو سوی صندلی رها کرد. منشی اش مودبانه پوستی به دستش داد. حاکم بی آنکه بتواند علائم درد را از صورتش محو کند ،از گوشه چشم به محتویات پوست نظری افکند و آن را به منشی باز پس داد و دردمندانه گفت : " متهم از اهالی جلیله است ؟ آیا پرونده قبلاً برای والی محل ( petrarch ) ارسال شده است؟ "
منشی پاسخ داد : " بله قربان.او از تایید حکم دادگاه سر باز زده و حکم اعدام صادره از سوی سنهدرین*را برای تایید جنابعالی ارسال کرده."
گونه های حاکم کمی لرزید.با صدای ضعیفی فرمان داد :"متهم را بیاورید !"
دو سرباز فوراً مردی را که حدود بیست و هفت سال داشت ،از حیاط به زیر دالان و از آنجا به مهتابی آوردند و روبروی صندلی حاکم قرارش دادند. مرد جامهء آبی رنگ مندرس و چروکیده ای به تن داشت ،به دور سرش نوار سفیدی پیچیده شده بود که روی پیشانی گره می خورد دستانش از پشت به هم بسته شده بود. پایین چشم چپ مرد کبود بود و بر گوشه دهانش خون خشکیده دیده می شد. زندانی با کنجکاوی و اضطراب به حاکم چشم دوخته بود.
حاکم در آغاز ساکت بود و سپس با صدایی آرام به زبان کلدانی پرسید:" پس تو مردم را به شورش و ویرانی هیکل اورشليم ** تحریک می کردی ؟"
حاکم مانند نقشی که بر سنگ تراشیده شده باشد بر جای خود نشسته بود و وقتی کلمات را ادا می کرد، زبانش به ندرت تکان می خورد. در واقع چون حاکم از تکان دادن سر بشدت دردناک خود می ترسید ،به شکل سنگ درآمده بود.
مرد دست بسته، با حرکت مختصری به جلو ،به سخن درآمد: "ای مرد نیک ! باور کن ...."
ولی حاکم، مانند گذشته بی حرکت و بی آنکه صدای خود را بلند کند یکباره صحبت مرد را قطع کرد :
"مرا مرد نیک خواندی ؟ اشتباه می کنی. در اورشلیم مرا غول درنده ای می دانند و حق کاملاً با آنهاست." سپس با همان آهنگ یکنواخت اضافه کرد :" سر جوخه موریبلوم را صدا کنید."
__ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
*دادگاه عالی بنی اسرائیل در اورشلیم
**معبد مقدس اورشليم که در کوه سوریا بنا شده بود.
#مرشد_و_مارگریتا #میخاییل_بولگاکف #ترجمه_عباس_میلانی#فرهنگ_نشر_نو بخش ۲ پونتیوس پیلاتس
صفحات ۱۶ و ۱۷.
@Ab_o_Atash