✳ [صمد] گفت: «یک رازی توی دلم هست.... باید قبل از رفتن بهت بگویم. شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم....نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هرچی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمیشدم. اما نمیدانم چی شد قبول کردم و او آمد. آنشب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمیشود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواصها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحههایمان و از فاصله خیلی نزدیک رو به روی عراقیها ایستادیم و با آنها جنگیدیم. یکدفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیهام بستم و گفتم: برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند.
آنقدر با اسلحههایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دستهایم سوخته بود.... عراقیها گروه گروه نیرو میفرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحهها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم: برادر جان! خیلی از بچهها مجروح شدهاند، طاقت بیاور. دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید میشدند، یا به اسارت در میآمدند و یا مجروح میشدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: طاقت بیاور! با خودم بر میگردانمت. یکی از بچهها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقیها. موقعی که میخواستم ستار را کول کنم و برگردانم، درویشی گفت: «حاجی! مرا تنها میگذاری؟! تو را به خدا من را هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت: «بی معرفت! من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است.» لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمیدانستم باید چکار کنم....
قدم! مانده بودم توی دو راهی. نمیدانستم باید چکار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم: من فقط یک نفرتان را میتوانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. اینبار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم: خداحافظ برادر! مرا ببخش. گفته بودم نیا. با آن حالش گفت: مواظب دخترهایم باش. گفتم: چیزی نمیخواهی؟ گفت: تشنهام. قمقمه را درآوردم به او آب بدهم. قمقمه خالی بود؛ خالی خالی.»...
گفتم: «پس ستار این طور شهید شد؟»
گفت: «نه. داشتم با او خداحافظی میکردم، صورتش را بوسیدم که عراقیها جلوی سنگر رسیدند و ما را به رگبار بستند.... توی سنگر سوراخی بود. خودم را از آنجا بیرون انداختم و زدم به آب. بچهها میگفتند خیرالله درویشی همان وقت اسیر شده و عراقیها ستار را به رگبار بستند و با لب تشنه به شهادت رساندند....بعد از شهادتم، اینها را مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن. از آنها حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشان کوتاهی کردم.»
#بهناز_ضرابی_زاده#دختر_شیناخاطرات
#قدم_خیر_محمدی_کنعان(همسر سردار شهید حاج
#ستار_ابراهیمی_هژیر)
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۴)
صفحات ۲۳۱ تا ۲۳۴.
@Ab_o_Atash