✳️ تازه رسم شده بود دانشجوها را برای حج ثبت نام کنند... فقط اسمش قرعه کشی بود، رسمش این بود که خدا بطلبد. همان اول اسمش درآمد...
حجش تیرماه بود اما چند تا کاپشن پاییزه با خودش برده بود. روز اول و دوم که هیچ، بعد از آن هر بار رفته بودند کعبه و بقیع و مسجدالحرام، بند دوربین را گردن میانداخته، بعد دوربین را میچرخانده که بیفتد پشت کمرش. کاپشنش هم پفی بود و شرطهها گیر نمیدادند. دوربینهای مکه را شناسایی کرده بود. زاویهای را انتخاب میکرد که دوربین نمیگرفت. گاهی هم از شلوغی صحن استفاده میکرد و همانجا جلوی چشم دوربینها عکسش را میگرفت.
سعید از پشت لنز دوربینش با خدا حرف میزد. عکسهایش خودِ زیارت بود. از عکسهای حجش چند تا بروشور چاپ کرد. به سازمان حج و زیارت هم داد. نه که پسندیده باشند، گذاشتند روی چشمشان. بعد از آن، شد عکاس حج و زیارت. به آرزویش رسید. میگویند بار اول که خانه خدا را میبینی، هر چه از دلت بگذرد برآورده میشود. از دل سعید هم گذشته بود که هر سال برود خانه خدا. حالا سالی یک بار، فصل تمتع، مهمانِ خانهٔ خدا بود...
همیشه نزدیکترین عکسها به خانهٔ خدا را سعید میگرفت. وقتی تعریف میکرد چه طور بین آنهمه زائر راه برایش باز میشود، دلم میریخت. مقرّب بود انگار. وگرنه به این راحتی نمیشود به کعبه رسید.
#هاله_عابدین#اینک_شوکران_۵#سعید_جان_بزرگیبه روایت همسر شهید
انتشارات روایت فتح
صفحات ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۴ و ۳۷.
@Ab_o_Atash