✳ یک شب دلمو، ماتیلده را صدا کرد به آشپزخانه و اعلام کرد: «از فردا کارِت عوض میشه». ماتیلده سکوت کرد و منتظر بقیه حرف شد. پدرش اخیراً نرمتر شده بود. تقریباً دیگر او را نمیزد. دلمو توضیح داد: «ارملیندا عقیده داره که با هلدادن گاری، کاری یاد نمیگیری». دخترک پرسید: «چهکار باید بکنم؟»
«باید اتوکشی کنی».
ماتیلده از جا پرید. اتوکشیدن خیلی بدتر از گاری هل دادن بود. ماتیلده چند اتوکش را میشناخت که دندانهایشان را از شدت درد کمر و شانهها به هم میفشردند. انگشتهای پا و ساقهایشان ورم میکرد. تابستانها از حرارت اتو آب میشدند و زمستانها در سرمای اتاق، هجوم دمای اتو موجب عفونت برونشیتهایشان میشد.
پدرش ادامه داد: «کار پردرآمدیه. فردا صبح ساعت هفت میری پیش خانم سرافینا تو خیابون سانتا مارگریتا. اون صاحب اتوکش خونهاس.» ماتیلده نگاهی مبارزهجویانه به دلمو انداخت و پاسخ داد: «نه» و منتظر شد تا کتک بخورد. در عوض نگاه مرد را که نرم میشد دید که میگفت: «داری بزرگ میشی.» و دستش را دراز کرد.
ماتیلده چشمانش را بست و منتظر ضربه شد. در عوض او شانه استخوانی دخترک را گرفت و نوازش کرد. بعد بدون بلندکردن صدایش شمرده گفت: «من رئیس هستم و من اینطور تصمیم گرفتم.» مرد دست دیگرش را دراز کرد و موهایش را به هم ریخت.
در آن لحظه ماتیلده احساس کرد که مکانیسمی که سالهای سال به یک روش عمل کرده و دنیای او را تحت فرمان خود درآورده مشکلی پیدا کرده است. نمیتوانست باور کند مردی که با خنده واکنش نشان میداد و به لجاجت وی، با شوخی نگاه میکرد، واقعاً پدرش باشد.
مرد در حالی که گونهاش را نوازش میکرد ادامه داد: «اینطوری ازت خوشم میاد دخترک.» چقدر نوازشها و شنیدن صدای آهنگین و بم دلمو برایش شیرین بود. چرا هرگز مثل حالا نبود؟ چرا همیشه او را کتک زده و بدرفتاری کرده بود؟ درحالیکه فقط یک نوازش کوچک کافی بود تا او اطاعت کند. او در مقابل یک حرکت محبتآمیز پدر همه کار برایش میکرد. چشمانش را بست و منتظر شد تا پدرش او را در آغوش بگیرد و بالاخره به او بگوید که دوستش دارد و همیشه مراقبش خواهد بود. و این درست همان کاری بود که دلمو کرد. در آغوشش گرفت. به او گفت که دوستش دارد. بازویش را گرفت و روی تخت خواباندش.
و وقتی ماتیلده فهمید چه اتفاقی در شرف وقوع است که دیگر خیلی دیر شده بود. او دستش را روی دهان دخترک گذاشته بود تا فریادش را خفه کند و وقتی فاجعه به پایان رسید یک سیلی به صورتش نواخت و گفت: «من رئیس هستم.»
#ازووکاساتی_مودینیانی#عروسک_چوبی#لیلا_صدری(تهران: البرز، ۱۳۸۸)
صفحات ۱۸۶ تا ۱۸۸.
@Ab_o_Atash