حکایت
#مرغک_و_دامآن شنیدی که مرغکی در شَخ
دید در زیرِ ریگِ پنهان فَخ
گفت: تو کیستی چنین بدحال!؟
گفت: هستم ستودهی ابدال
چیست این زِه که بر میان داری
به چه معنی همی نهان داری!؟
گفت این زه نگاهدارِ من است
در بد و نیک، نیکیارِ من است
گفت این گندم از برای چِراست
در میان دو چیز از چپ و راست!؟
گفت هستم به قوت حاجتمند
هست حیوان به قوت اندر بند
راتبم گندمیست هر روزی
از یکی پارسای دلسوزی
هیچ بازت ندارم ار بخوری
راتبِ روزِ من اگر ببری
سر فرو کرد و گندمک برکَند
حلقش از حلقهها بماند به بند
مرغ گفتا که من شدم باری
مَفِتادت چو من خریداری
هیچ فاسق مرا ز راه نبُرد
زاهدی کرد گردنم را خُرد
به خدایم فریفت مکّاری
این چنین نابکار غدّاری
هرکه او بهر لقمه شد پویان
زود مانند من شود بیجان
کرده ام اختیار غفلت و جهل
زین چنین عالمی پر از نااهل
من وفایی ندیدهام ز خَسان
گر تو دیدی سلامِ من برسان
@aarrf#سناییحدیقة الحقیقه