نازنینم...
دوست دارم بغلت کنم، برایت لالایی بخوانم و قربان تک تک کودکانههایت شوم؛
امّا...
وقتش را نداریم!
اینجا جایی برای کودک ماندن نیست!
فعلا باید نجات پیدا کنی...
باید زنده بمانی
باید بزرگ شوی
آنقدر بزرگ، که همه از هیبتت بترسند!
باید قد علم کنی در مقابل این قوم خونریز...
شاید آنقدر بزرگ شدی
که حتی نشستهات هم برایشان عذاب شد!
شاید اصلا اسلحه لازم نشد
یک تکه چوب هم کافیست برای ریختن هیبت پوشالیشان!
شاید این نگاه معصوم، و این قدمهای خسته که بهدنبال قطرهآبی آمدهاست
چشمان سنوار بعدی باشد...
آخر خاک سرزمین تو، قهرمانخیز است!