📌 #داستان 😈#شیطان_نفر_چهارم_ ما بود…
🔥🔥🌸🍃عبدالله میگوید : نمیدانم چگونه این قصه را برایت بگویم :
داستانی که قسمتی از زندگی ام بود و مسیر زندگی ام را بکلی دگرگون ساخت. در حقیقت دلم نمیخواست پرده از آن بردارم ولی بخاطر احساس مسؤلیت در برابر خداوند عزوجل و ترساندن جوانانی که از فرمان او سرپیچی میکنند و آن دسته از دخترانی که بدنبال وهمی دروغین که نام آن را عشق گذاشته اند هستند تصمیم به گفتن آن گرفتم.
🌸🍃سه دوست بودیم که بی فکری و غرور ما را دور هم جمع کرده بود. نه ، هرگز .
بلکه چهار نفر بودیم !!! شیطان چهارمین نفرمان بود …
🌸🍃کار ما به تور انداختن دختران ساده بوسیله سخنان شیرین و بردن آنها به مزارع دور دست بود و در آنجا تازه می فهمیدند که ما به گرگهایی مبدل شده ایم که به التماس هایشان توجهی نمیکنیم بعد از اینکه احساس در قلبهایمان مرده بود.
🌸🍃اینچنین ، روزها و شب هایمان در مزارع ، چادرها ، ماشینها و در کنار ساحل میگذشت ؛ تا اینکه آن روزی را که هرگز فراموش نمیکنم از راه رسید:
🌸🍃مثل همیشه به مزرعه رفته بودیم …
همه چیز آماده بود … طعمه ای برای هر کداممان ، شراب ملعون …
تنها چیزی که فراموش کرده بودیم غذا بود …
🌸🍃و بعد از مدتی یکی از ما برای خرید شام با ماشینش حرکت کرد.
ساعت تقریبا ۶ بود … ساعتها سپری شد ولی از او خبری نشد …
🌸🍃ساعت ۱۰ شد. نگران شدم ، سوار ماشین شدم تا بدنبالش بگردم … و در راه …
هنگامیکه رسیدم … بهت زده شدم ماشین دوستم بود که در شعله های آتش می سوخت و واژگون شده بود … بسرعت مانند دیوانه ها به طرفش دویدم و به زحمت او را از درون شعله های آتش بیرون کشیدم … برق از سرم پرید وقتی دیدم نصف بدنش به کلی سوخته ، ولی او هنوز زنده بود. او را به روی زمین گذاشتم … بعد از مدتی چشمهایش را باز کرد و فریاد می کشید آتش … آتش.
🌸🍃خواستم که او را در ماشین بگذارم و به سرعت به بیمارستان برسانم ولی او با صدایی نحیف گفت : فایده ای ندارد ... نمی رسم …
بغض گلویم را فشرد در حالیکه می دیدم دوستم در کنارم جان میدهد … ناگهان فریاد زد: جواب او را چه بدهم … جواب او را چه بدهم؟ با تعجب به او نگریستم و پرسیدم : چه کسی؟
🌺🌸🌺👇#کانال_گلچین_های_مذهبی @aaaagojhin🌸🍃با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت :
#الله …
احساس ترس کردم ، مو بر بدنم راست شد.
ناگهان دوستم فریاد بلندی کشید و جان داد …
🌸🍃روزها گذشتند ولی چهره دوستم همچنان جلوی چشمانم است ، در حالیکه فریاد میکشد و در آتش می سوزد. جواب او را چه بدهم … جواب او را چه بدهم؟
ودرون خویش را یافتم که سؤال میکرد : پس من نیز جواب او را چه بدهم؟
🌸🍃چشمانم پر از اشک شد و بدنم بصورت عجیبی شروع به لرزیدن نمود…
در همین حال صدای مؤذن را شنیدم که برای نماز صبح ندا می داد : الله اکبر الله اکبر … حی علی الصلاه …
احساس نمودم که این ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدایت فرا میخواند …
🌸🍃غسل کردم ، وضو گرفتم و بدنم را از کثافتی که سالها در آن غرق بودم پاک نمودم … و نماز خواندم … و از آن روز یک فرض هم از من فوت نشده است؛
🌸🍃سپاس میگویم خدای را … من انسان دیگری شدم و سپاس بر آن که تغییر دهنده احوال است … و با اذن خدا برای ادای عمره آماده میشوم و ان شاء الله حج ، کسی چه میداند؟ … زندگی در دست اوست …
این بود حکایت ابی عبدالله و به جوانان چیزی به جز هشدار نمی گوییم ، هشدار از دوستانی که تو را در نافرمانی از اوامر پروردگار یاری می کنند.
#لطفا بعد از خواندن پیام ، آن را برای چند نفر از جوانان بفرستید. جزاک الله خیر الجزاء.
🌺🌸🌺👇#کانال_گلچین_های_مذهبی @aaaagojhin