حتی اگر دیدگان من اشتباه میکرد، چشمان تو، تنها تورا میخواست. چرا برایم ننوشتی دریایی که ماه ها در تصورات تیره ام برای من رنگ زدی به چشمانت نمیآمد. دریایی که اینچنین از ابی تمام عیارش میگفتی، همین است؟ دنیا را دیدم، اما به چه قیمت؟ به قیمت ایستادن بر بام قتلگاه هنرمند کوچکم؟ تورا خواندم، نوشتم و به دست سرنوشت سپردم، هرچند نمیدانستم، سرنوشت، تورا برای من آفریده بود یا دریایی که شیفته تلألوی امواجش بودی. چرا هرگز برایم ننوشتی، از ان دسامبری که در چشم تیره من، لایق گریختن و در قاب چشمان تو زیبا بود و آخرت، تمام من را از من گرفت. اگر میدانستم اخر داستانما نزدیکه، هرگز کنجکاو برای دیدن دریایی نمیشدم که حال، جسم تورا از آغوش من ربوده. تا سومینی که آخرین خاطره از تورا هم به تو بازگردانم. تو که میدانستی میروی، باید همه چیز را در این صفحات تمام میکردی. حتی دو چشم و عطر باقیمانده ات روی این جسم نالایق، برای تسکین درد تو.
در میان امواج رنگ باخته، نرم و فریبنده، توهمی در دور دست میخندید. برای اولین بار، میتونست لبخندش رو ببینه. توهمی که برایش قدم برداشت، در دوقدمی رویا پژمرد. رفت و تن پسر رو به اغوش دریا سپرد. زانو هاش رو به ساحل خفته در اب نزدیک کرد و میان امواج، دوباره ترکش کرد. در مقابل دو چشمی که هیچگاه اجازه اشک ریختن نداشتن؛ دریایی سرمستانه میخندید، که در تصورات پسر با درد معنا نمیشد. برخاست، زانوی غم تکاند. نمیتوانست زیاد بماند. سویشرت مشکی، اخرین نگاهدارندهٔ عطر نوازنده جوان بود. طولی نکشید که ان هم میان آب فرستاده شد.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم اخرین امیدی که منو در اخرین ماه زنده نگه میداشت، هدیه دادن سویشرتم، به دریا باشه. تا به تو برسه.