استونر بچهکشاورزی است که در ابتدا در رشته کشاورزی تحصیل میکند، در کلاسهای ادبیات انگلیسی حاضر میشود. سر کلاس، دو نمایشنامه از شکسپیر و تعدادی از غزلهایش، خوانده میشود. وقتی استاد با حالتی طعنهآمیز و با بیطاقتی از استونر میخواهد شعر را تفسیر کند، استونر میبیند دستپاچه شده و زبانش گرفته ... اما چیز عجیبی در درونش تجلی مییابد: ادراکی که بیشتر ریشه در لحظه نفهمیدن دارد تا فهمیدن. استونر فهمید چیزی وجود دارد که با دریافتنِ آن، نهتنها فهمِ ادبیات که فهمِ زندگی برایش میسر میشود. از آن گذشته، حس میکرد انسانیتش بیدار شده و پیوند جدیدی با انسانهای اطرافش دارد. از این لحظه به بعد است که زندگیاش بهکلی دگرگون میشود: ادبیات درست همانطور که جهان را وصف میکند، میتواند آن را متحول سازد. و اینچنین است که استونر استاد میشود، او در اواخر عمرش، زمانی که ناملایمات بسیاری را از سر گذرانده، آکادمی را «تنها زندگانیای که به او خیانت نکرد» میداند. درمییابد جدالی همیشگی بین آکادمی و جهان وجود دارد و آن اینکه آکادمی باید تا میتواند از جهان و ارزشهای آن دوری کند.
جولین بارنز، روزنامه اعتماد
@varijkazemi