مردم با کسایی که توی زندان یا یه فضای مشخص گیر افتادن، همدردی میکنن یا حداقل به حرفشون گوش میدن.
پس تکلیف کسایی که توی سر خودشون گیر افتادن چیه؟
توی کمدی که دیوارای دورش نامرئیه!
حرفی؟ سوالی؟
🤖 @the_trapped_Bot
یک چیزی که من اخیرا از الناز یاد گرفتم و تحسیناش میکنم این تلاش برای توجه به جزئیات و تلاش برای شخصیسازی کردنشون هست یعنی اگه چیزی رو میخوای برنامهریزی کنی مثلا یک مراسم تلاشت رو بکنی با امکاناتی که داری تا جای ممکن چیزی باشه که میخوای و خوشحالت میکنه و براش ذوق میکنی و دمش گرم که از راه دور و با برنامه فشرده اینکارو به زیبایی و خوبی انجام داد. من قبلا خیلی کمتر ذوق اینو داشتم که اینکارو بکنم ولی در همین راستا امسال خیلی ذوق دارم برای کیک تولدم و اینکه جوری باشه که واقعا دوست دارم و بخاطرش میخوام برم گل خوراکی و میوههای مدنظرم رو پیدا کنم و اصلا بهش به چشم اتلاف وقت نگاه نمیکنم. احتمالا اتاقم هم تا عید یک تغییر درست و حسابی بدم و بیشتر محیطی بشه که خیلی خوشحالم میکنه تک تک جزئیاتش. خیلی زودتر حتی دلم میخواست اینکار رو بکنم ولی آدم وقتی میدونه میخواد مهاجرت بکنه ناخودآگاه اینطوری میشه که ولش کن من که به زودی میرم و کمکم کل زندگیت دور این مقولهی مهاجرت تعریف میشه و با وزنهی مهاجرت سنجیده میشه از گلدون گرفتن تا هر خرید دیگهای. الان ولی دلم میخثاد هر روزی که قراره باشم باکیفیت بگذره. میدونم که کلی وسیلهی اضافی یا لباس هست توی اتاقم که باید رد کنم بره. نمیدونم چقدر با مفهوم ترمینالها آشنا هستین ولی من چند وقت قبل انرژی گذاشتم و گوشیم رو خیلی خلوت کردم. ایمیلها، چتهای تلگرام، کانالهایی که نمیخوام، مسیجها و خیلی چیزهای دیگه رو پاک کردم و خیلی همهچی خلوتتر و قابل مدیریتتر شد و به تمرکزم کمک کرد.
امروز سفارشهام از مآهی به دستم رسید و میزان رضایتم ۱۰۰ از ۱۰عه. ^___^ دستم برای ارسال عکس فعلا بستهست ولی از من بپذیرید که این یقه هفتهایی که بهشون لینک زدم، واقعا ایست خوبی دارند و بسیار خوشرنگاند. خلاصه رفتم پیوی مریم بست نشستم که سفارش دوم رو ثبت کنم. ^___^
منیپولیت شدن تجربهای هست که تا وقتی نداشته باشیش دائما سعی میکنی به فردی که تحت اون شرایطه توصیههای مختلف بکنی "تو نباید فلان چیز رو قبول میکردی"، "باید جلوش وایمیستادی"، "خب اون گفت ولی تو چرا حرفشو قبول کردی" ولی وقتی تجربهش میکنی تازه میفهمی داستان از چه قراره میفهمی خودت هم دوست نداشتی قبول کنی یا زیر بار بری یا کوتاه بیای فقط اینقدر از سمت ضعیف و آسیبپذیر ذهنت بهت حمله شده بود یا اینقدر دیگران هم تحت تاثیر همین دستکاریهای روانی فرد اصل بهت فشار آوردند که به معنای واقعی کلمه مجبور شدی!
امروز شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۸ ئه صبح مثل همیشه دیر بیدار میشم تو خواب و بیداری لباس میپوشم، کاپشن آبیمو تنم میکنم، سوار دوچرخه میشم و رکاب میزنم سمت دانشگاه. بارون ریزی رو شیشههای عینکم میزنه که باعث میشه تقریبا کور بشم، موقع دور زدن دور میدون یه ماشین برام بوق ممتد میزنه و با فریاد چیزی میگه که خوب نمیشنومش. میرسم دانشگاه، کلاس ۱۱۴، فیزیوپاتولوژی کلیه، خدای من هنوز حتی مبحث کوفتیشو یادمه! یه جایی اون عقبای کلاس سمت دخترا میشینم. دکتر "ح" داره چیزایی در مورد شالدون میگه. بین همون خواب و بیداری هاریسون کلیه رو از کولهم درمیارم که با اسلایدهای استاد خط ببرم. بچهها درس رو گوش نمیدن و پچپچ میکنن. یکم خواب از سرم پریده. یادم میاد دیشب برای این خوب نخوابیدم که تا دیروقت داشتم تمام رسانههای فارسیزبان و غیرفارسیزبان داخلی و خارجی رو چک میکردم. همه جا خبر از غیرمحتمل بودنِ عمدی بودنِ حادثه و تکذیب فلان مقامِ بلند پایه بود. یکی از دخترا با صدای نسبتا بلندی از کناریش میپرسه: خودشون زدن؟ مغزم روشنتر میشه. سریع گوشی رو درمیارم و اینترنت رو روشن میکنم. لازم نیست بگردم. همهی کانالها خبری رو که کمتر از یک ساعت پیش رسما اعلام شده پوشش دادند. بعضیها با لحن حق به جانب، تعداد انگشت شماری با شرمساری و تعداد بیشماری با حیرت! یک ساعتِ اون کلاس هرطور بود گذشت. راه افتادم سمت خونه و توی راه به مکالمهی آدمها گوش دادم. چندین بار شنیدم "مگه میشه؟" چندین نفر رو دیدم که مثل خودم بهتزده بودند، یه تعداد بودند که طبق معمول همه چیز از قبل رو میدونستند و یه تعداد هم از اتفاقی که حتی خودشون هنوز کامل هضمش نکرده بودند دفاع میکردند من خیلی قبلتر از این ماجرا یا حتی قبلتر از آبان ۹۸ از ج.ا. بریده بودم خیلی قبلتر از همهی اینها میدونستم ایران جایی نیست که بخوام درش زندگی کنم ولی باز هم این اتفاق، این تایید رسمی کشتار، انگار چیزی رو در من شکست، چیزی رو برای همیشه عوض کرد، انگار بیحسم کرد، کاری کرد که بعد از اون هر چیزی برام باورپذیر بشه، هیچ فاجعهای به نظرم بزرگ از اون نباشه که نتونه اتفاق بیوفته، هیچ تراژدیای برام غیرقابل تصور نباشه... و خب چه بلایی بدتر از این میتونه سر روح یک انسان بیاد؟
مرسی از پیامهای قشنگتون بچهها💙 ببخشید که فقط در حد ریاکت تونستم بهشون جواب بدم از صبح تا حالا فقط در حال دویدن و از اینجا به اونجا رفتن بودیم و هنوز هم ادامه داره