"بیشتر از این؟؟ همین الان هم داخل اتاقی! "
سوالی بود که در ذهن پسر میچرخید. اما چون پرسیده نشد و دخترک هم چیزی از جملات منتهی در عمق چشمانش نفهمید، خودش را درون اتاق کشید.
چون تخت پسر کنار پنجره بود، مجبور شد فاصله ی تخت تا زمین را چهار دست و پا بیاید.
که بالاخره از آن پایین آمد و روی پاهای خودش ایستاد!
نگاهی به اطراف و بعد به پسر انداخت.
ـ از اون بالا دیدمت، داشتی بهم نگاه میکردی! فکر میکردم دنبال این باشی!
و با انگشت به دفتر خاطرات اشاره کرد. پسر نفهمید منظور او چیست. اما از ظواهر دفتر مشخص بود که بارها جابه جا شده، مدت زیادی دست گرفته شده و چیزهای زیادی درونش نوشته شده. دخترک نزدیک آمد دفتر را روی پای پسر باز کرد. ورقاتش خشک و کاهی بود و کلمات آن درشت و کج و ماوج. انگار که از ته گنجه بیرون آمده باشد.
همانطور که به سمت اول کتاب ورق میزد، کلماتی از نگاه پسر گذشت.
برای لحظاتی نگاهی از گوشه چشم به دخترک انداخت. حالا که روی کتاب خم شده بود و وزن یک دستش را بر لبه تخت می انداخت، خیلی واقعی تر بنظر میرسید. موهایش را مثل پسرها کوتاه کرده بود و فقط جلویش آنقدر بلند بود که کمی روی پیشانی و چشمانش بریزد. شال صورتی آسایشگاه روی سرش افتاده بود و میشد گفت هر شاخه ی کمی بلند از مویش به یک طرف تاب میخورد. برقی عجیب در چشمان میان مژگان بلندش میدرخشید و لب های جلو آمده اش هم رنگ نوک بینی و گونه هایش بود.
بعید میدانست توهماتش بتوانند چنین چهره کک و مکی و ریز نقشی را سرهم کنند، که ناگهان دخترک انگشتش را روی کلمه ای از صفحات اول کتاب گذاشت.
ـ خودشه! پیداش کردم! دَره ی نیسکیِل!
#صیرتا#ناجی_روح15