روزی میآیی به دیدنم.
با چشمانی اشکی و لبهایی که به لبخند نمیروند.
با نگاهی سرشار از غم و شرمساری.
آنروز، به یاد میآوری و با خود میگویی
چندین بار قلبش را شکاندم و دم نزد؟, چندین بار ضربه خورد و لبخند زد؟
آری زیباترین اتفاق، تو میآیی به دیدنم، و با دیدن نامم بر روی سنگی تیره رنگ، با تاریخی که برای مدتی پیش است، بر روی زانوهایت، روی زمینی که برایت خاک هایش را پاک کرده ام و مینشینی.
اما.. میشود اشکهایت را بر روی خاکم نریزی؟ تحمل دردش را ندارم.
با لبخند بیا و با لبخند برو، و طوری ترکم کن که گویی منی وجود نداشته.