تلنگر افکاروذهن....

Channel
Logo of the Telegram channel تلنگر افکاروذهن....
@ThefliPromote
101
subscribers
1.8K
photos
297
videos
75
links
یک تلنگر کافی نیست....
توی فیلمی از "لورل و هاردی" دیدیم که جنگ تموم شده اما "لورل" که سربازه، تا بیست سال بعد هم خبر نداره که جنگ تموم شده. توی سنگرش مونده و داره پاسبانی می‌ده و طبق "دستور" از اونجا مراقبت می‌کنه. موقعیتی عجیب، اغراق‌آمیز و دور از ذهن و البته بامزه است. اما واقعا برای خیلی‌ها پیش میاد که تقلا کنند تا از "چیزی که وجود ندارد" محافظت کنند. بنظرم رسید در روابط عاطفی هم این وضعیت برای خیلی‌ها تکرار می‌شه‌. رفتن آدم‌ها رو نمی‌بینند، از چیزی که نیست مراقبت می‌کنند و پاسبانِ سنگرهای متروک و سربازِ نبردهای تمام‌شده‌اند. گاهی حتی چيزی رو که ندارن، از دست می‌دن. این بامزه نیست.
آدم‌ها به تو نزدیک می‌شوند و بخش‌هایی از تورا که مورد علاقه‌شان هست برمی‌دارند. بعد تو می‌مانی و تکه‌هایی از خودت که دیگر با هم جور درنمی‌آیند. انگار یک‌ جای کار می‌لنگد.
حالا با ته‌مانده‌های خودت چکار می‌کنی؟
روزهای متوالی مردان، زنان و کودکان در عمق تاریکی معدن کار می‌کردند. هوای متراکم و نفس‌گیر، صدای ضربات پتک‌ها و صدای خرد شدن زغال سنگ در میان سکوت سنگین این جهان زیرزمینی حکمفرما بود. عرق از پیشانی‌های خسته‌شان جاری می‌شد و برخی از آنها به سختی توان ادامه کار را داشتند. ناتوان از روشن کردن مسیرشان، در میان تونل‌های پیچ‌درپیچ گم می‌شدند …

آنان هر روز بیشتر در عمق زمین فرو می‌رفتند، گویی در حال کندن گور خود بودند. زمین بی‌رحمانه آنان را می‌بلعید و تنها امیدشان به یک روز تعطیل بود، روزی که شاید از این جهنم زنده بیرون بیایند. اما هر چه بیشتر کار می‌کردند، بیشتر در خاک دفن می‌شدند. هیچ‌کس به یادشان نمی‌افتاد و گویی خودشان هم باور کرده بودند که زنده‌بودنشان بی‌معنی است …

ناگهان فریادی از دور شنیده شد؛ صدایی که از عمق تونل‌ها برخاست. بخشی از دیواره‌ی معدن فرو ریخت و چندین کارگر زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدند. هیچ‌کس نمی‌توانست کمک کند، جز آنکه با چشمان اشک‌بار به صدای آخرین نفس‌های آنان گوش فرا دهند. مرگ به سراغشان آمده بود، بی‌هیچ هشداری …
آه عزیز کوچک و غمگینم؛ تو ترسیدی بخاطر تاریکی‌‌هایت رهایت کنم درحالی که من شیفته‌‌ و عاشق همان تاریکی‌های درونت بودم.
با خودشون میگن «من که از ارتش خوشم نمیاد، ولی حقوق ثابتش استرس اینکه ماه بعد چیکار کنم رو نداره». با خودشون میگن «میدونم آموزش و پرورش حقوق چندانی نداره، ولی از بیکاری بهتره». در حالی که این ارتش دیگه حتی ارتش بیست سال پیش هم نیست، چه برسه ارتش پنجاه سال پیش. و این آموزش و پرورش، آموزش و پرورش پنج سال پیش هم نیست، چه برسه آموزش و پرورش بیست سال پیش. و در حالی که حتی کارمندان نفت هم در حال اعتراض صنفی هستند، که یعنی حتی نفت که بهشت کارمندی بود هم نفت بیست سال پیش نیست. به جای اینکه با تغییر وضعیت گزینه‌ها، توجیهات حذف بشن، به‌روز رسانی شده‌اند. و اگه قرار باشه با هر مقدار از سقوط، توجیهات به جای حذف به‌روزرسانی بشن، یعنی نقطه پایانی برای زندگی سگی متصور نیست. هیچ نقطه‌ای نیست که این افراد بگن «خب، حالا که به این مرحله رسیده‌ایم، دیگه کار کردن برای تشکیلات حکومتی هیچ توجیهی ندارد».
زندگی شرافتمندانه رو مثل پیتزا نمیارن دم در. اینجوری نیست که بگن «تو آدم شریفی هستی، بیا این زندگی شرافتمندانه آماده رو تحویل بگیر، که لایقشی. خیلی‌ها هستن که نمی‌خوانش، ولی تو میخوای. پس تو باید داشته باشی». چنین چیزی وجود نداره. باید رفت بدستش آورد. گاهی با حالت سینه‌خیز، از زیر سیم خاردار. ولی اینطوری هم نیست که اگه بدستش نیاری، از یک چیز خوب محروم بشی‌. زندگی شرافتمندانه یک چیز خوشمزه نیست. یک عذابه‌. اگه این عذاب رو انتخاب نکنی، به یک سگ تبدیل میشی. کل موضوع شرافت یک معامله‌ست که در اون عذاب رو می‌گیری، تا در عوض بتونی سگ نشی. در امان ماندن از سگ‌شدن رو میخری. اگه داخل دارایی‌هات اون عذاب دیده نمیشه، یعنی سگ شدی و خبر نداری.
انسان گمان می‌کند توانایی مواجهه با هر چیزی را دارد؛ اما گاهی از پرسیدن پرسش ساده‌ای از خودش مانند: آیا او واقعا دوستم داشت هم طفره می‌رود.
«به‌طرز وحشتناکی خونسرد و بی‌تفاوتم.
گویی روحم در برکه‌ای آرام، عمیق، زیبا، بی‌احساس و سردِ سکوت غل و زنجیر شده‌.» 
قفس دل من است
و دلتنگی پرنده‌ای‌ست
كه پر نمی‌كشد از اين قفس
دیگر به دنبال التیام زخم‌هایم نیستم. حالا خوب می‌دانم که زخم‌ها هرگز التیام پیدا نمی‌کنند.
زخم کهنه می‌شود، چند صباحی غبار عادت روی آن‌ می‌نشیند اما تا ابد باز می‌ماند و در لحظه‌‌ای که گمان می‌کنی مرهمی پیدا کرده‌ای یا شفا یافته‌ای، تو را از پا درمی‌آورد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حس هایده در این اجرا رو کمتر کسی میتونه درک کنه، از عرش به فرش به معنای واقعی کلمه😭

از تلویزیون ملی و کنسرتهای آنچنانی تا رستوران کوچکی در شهر بی‌روح استکهلم
و مردمی که هیچ حسی در صورتشان نمیبینی، انگار نه انگار که بانوی آواز ایران برایشان هنرنمایی میکنه،
چه زجری کشیدی بانو جان


_Soheil_


@uttweet
پدر کارگر پسرش رو با خودش میبره سر کار تا کمک‌دستش باشه. همسایه از سر و صدا شکایت می‌کنه، و پسر جوابش رو میده، و همسایه ازینکه از پسر یک کاگر جواب شنیده عصبانی‌تر میشه. پدر به جای اینکه پشت پسرش دربیاد، یه تشری هم بش میزنه و از همسایه بابت کله‌خراب بودن پسرش عذرخواهی می‌کنه. چون به درستی فکر می‌کنه اگه کوچکترین حدی از غرور و عزت نفس نشون بده اون کار رو از دست میدن، چون رضایت همسایه برای صاحبکار مهم‌تره. و اگه کار رو از دست بدن باید گشنه بخوابند.
اینجوری فقط یک چیز به پسرش تدریس می‌کنه: ما فقیر به دنیا اومدیم، پس صبح که از خونه می‌زنیم بیرون باید هرچی غرور و شخصیت و عزت داریم بذاریم تو خونه بمونه و بعد بریم سر کار. و پسر هم فقط یک چیز یاد می‌گیره: گشنه نخوابیدن باارزش‌ترین چیز دنیاست، و بقیه چیزها هیچ ارزشی ندارند. که بدون پول ما موجوداتی تهی هستیم، یا اصلا وجود نداریم.
پسری که اینجوری بزرگ بشه، برای قبر همین پدر زحمتکش یک قطعه سنگ هم نخواهد خرید، چون توجیه اقتصادی نداره. اما این قسمتش ربطی به جامعه نداره. مردم ازینکه قبر پدران زحمتکش گم بشه آسیبی نمی‌بینند. اما از تکثیر آدم‌هایی که فکر می‌کنند تنها راه تهی نبودن پول داشتنه، آسیب‌های زیادی خواهد دید.
اون پدر زحمتکش تا وقتی زنده بود، خودش رو از انسان‌های بی‌آزار معرفی می‌کرد، و بقیه هم تأییدش می‌کردند. چرا که همیشه عذرخواهی کردن، مترادف بی‌آزار بودن تعیین شده. و دلش خوش بود که مال حلال بدست آورده، و کسی ازش ناراضی نیست، پس حداقل قدردانی خدا اینه که در دنیای بعدی، یه زندگی راحت در اختیارش قرار بده. اما با تربیت آدم‌هایی که جنگیدن برای هرچیزی غیر از پول رو بی‌معنی می‌دونند، آسیب‌های عمیق و طولانی به جامعه زد.
اگه خدایی وجود داشته باشه، گول دست‌های پینه بسته رو نمیخوره، و دلش برای کسانی که انتخاب کرده‌اند کسی نباشند، نمیسوزه.
تا ابد زن، زندگی، آزادی.
خدا را چه دیدی
شاید روزی ما هم خندیدیم!
Sabad Sabad
Ebi
هیچ‌‌چیز قابل برگشت نیست
سعی کن عادت بکنی _ شهرام شیدایی
زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره‌ی صورتت خیالبافی می‌کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن‌چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی‌که چهل‌ساله شدی، کسی برای اولین‌بار آیینه‌ای در برابرت می‌گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورت تو خودِ تو نیست.


جاودانگی؛ میلان کوندرا
اجازه نده مود و حس و حالت
برات تصمیم بگیره که بعدا چه کاری رو انجام بدی و ندی.
خیلی وقتا باید انجامش بدی تا حالت خوب بشه نه اینکه منتظر بشینی حس و حالش بیاد تا انجامش بدی
دولتی که بعد از خلیفه مدیون قشر خاکستری از طبقه متوسط رو به بالاست، البته اونقدری که ازش باقی مونده، باید هم سوژه‌های خبری رو به سمت اون‌ها هدف‌گیری کنه. یه روز استارلینک، یه روز زنگزور، یه روز انتقال پایتخت. که این آخری حتی تکراریه و دوباره از آرشیو دراومده‌. و گرنه برای اکثریت مردم درگیر آب و نان، هیچ‌کدوم این‌ها ارزش خبری نداره. ولی همون باقی‌مانده طبقه متوسط هم عقلش نمیرسه که کمی به اطراف نگاه کنه و بضاعت کشور رو در انجام پروژه‌های بزرگ رو ببینه، تا به ایده انتقال پایتخت بخنده. کشوری که چندبار زایمان کرده تا لوله‌کشی آب شهرک‌های اقماری رو تکمیل کنه، و از ترس اینکه نتونه تمومش کنه از توسعه بیشتر شهرک اکراه داره، رو چه به جابجایی پایتخت؟
ولی یه جابجایی هست که واجبه هرچه زودتر انجام بشه. و اون جابجا شدن اسم ایران در لیست کشورهاییه که درگیر جنگ نیستن. ایران باید در لیست کشورهای جنگ‌زده قرار بگیره. مردم باید بفهمند ساکن هر شهری باشند، زیر بمباران فلاکتند. تا جایی جلو خواهیم رفت که دیگه یک نفر هم باقی نمونه که انکارش کنه.
[تو هر سنی فکر می‌کنی دیره!
آخرشم میفهمی دیر نبوده و الکی وقت‌تو تلف کردی.]
همیشه
کسی رو برایِ دوست داشتن
انتخاب کن که
اونقدر قلبش بزرگ باشه
که نخوایی
برای اینکه تویِ قلبش جا بگیری
بارها و بارها خودت رو کوچیک کنی.
More