❇️وقتی که معلم شدم...
✏️ محبوبه نوذری
[بخش دوم]
🔶سال ۱۴۰۳، یک دبیرستان دخترانه در تهران
سی و دو ساله هستم و سالهاست که رخت معلمی بر تن دارم.
یک جمله از قابوس نامه در کلاس میخوانم: « از آموختن ننگ مدار تا از ننگ رسته باشی» ؛ خاطره ده سالگیام زنده میشود.
شبیه بوی عطری که آدم را ناگهان به خاطره ای و خیابانی ببرد ، شبیه نگاه خیره آدمی که پرت شده به یک جایی از حافظهاش؛ وسط درس دادنم مکث میکنم. بچهها مکثم را متوجه میشوند.
بعد از روایت آن خاطره روزگار کودکی ، اینطور رسالت سالها معلمیام را برایشان توضیح میدهم:
۲۲ سال از آن روز گذشته؛ من ریاضی را رها کردم و ادبیات خواندم و امروز هیچ کدام از آن مساله ها را به خاطر ندارم. اما آن کلاس مرا معلم کرد.
یک روز کسی برای منِ ده ساله مضطرب بعد از سه ساعت تدریس از میانه راهرو برگشت. معلم شدم که برای کسی از میانه راهرو برگردم ، معلم شدم که اگر کسی با اضطراب دستش را بالا برد حواسم به وزنههای غرور شانههایش باشد ، معلم شدم که رسالت او را ادامه دهم که اگر کسی هزار بار پرسید، هزار بار توضیح دهم.
یک روز، یک نفر برای من برگشت، من برای تو برمیگردم، که تو برای یک نفر دیگر… تا مثل شفیعی کدکنی که میگوید : وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند/ تا در زمانه باقی است آواز باد و باران
بعد از ما چیزی باقی بماند که رنجی را کم کرده باشد.
او پیش از هر کسی به من آموخت از آموختن ننگ نداشته باشم تا از ننگ رسته باشم.
او -معلم گمنام من- ؛ از من معلم ساخت.
https://t.center/TheNarrrowGate