راستشو بگم، این حرف فقط عصبانی ترم کرد. چون هربار تو زندگیم، هرررربار، با خودم فک کردم خب دیگه این روزهای سیاهم گذشت و تموم شد، دوباره، بدتر از قبل، همون روزا برگشتن و عین یه سیاهچاله قورتم دادن. درست مثل امروز، که همه چیز مثل یه سیلی محکم کوبیده شد تو صورتم. بسه دیگه، من واقعا خسته ام. عمیقا و روحا خسته ام. من از این تاریکی ها قوی تر نیستم. هربار این تاریکی ها بخشی از روحمو میبلعن و نابودش میکنن. دیگه از دووم اوردن هم خسته ام. نمیخوام دووم بیارم، کل زندگیم فقط داشته به دووم اوردن میگذشته. میخوام زندگی کنم. اگر هم مشکلاتی باشه، میخوام مشکلات شخصی خودم باشن، نه مشکلات پدر مادرم که داره منو ذره ذره تو این خونه نابود میکنه.