گویند عالمی بزرگ، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند. عالم رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است و شروع به گریه کرد. پرسیدند: «تو چرا گریه میکنی؟» گفت: «از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت». دنیا نیز چنین است، مانند گردوییست بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
#داستان
@SustainedBlueButterfly