دلم میخواد یکم دنیارو...*مکث نه صبرکن...این احساساتت....این لحظه... من تمامشو ندیدم؟...نه این حتی یکمشمنیست... گاها شک میکنم...ولی میدونم تو به یک شکل عجیبجواب سوالاتم میدی که متوجهش بشم.... بهم بگو بعد از این بازی قراره چیکار بکنیم؟.. حتی با اینکه الان خیلی غمگین بودم وقتی بهش فکر میکنم... خیلی عجیبه که با فکر راجب تو یکم اروم ترم.... میدونی بعد از عروسکی که بهم دادی... هرشب بغلش میکنم احساس میکنم دارم عزیز ترین ادمای زندگیم دراغوش میکشم.... انگار که دیگه کابوس نمیبینم.... بعضی وقتا سوپرایزم میکنی...یکهو هدیه های عجیبی میدی و ذوق زدم میکنی... بعد من حتی نمیدونم چطور ذوق کنم که نفرین نشم...چون خوشحالم... اما احساسش میکنم...من خوشحالیو واقعیو چقدر تجربه میکنم؟... و در کنارش غمیو که روحم خراش میده و ممکنهگریم بندازه.... ولی...توی تمامشون....اگه من به همه چیز نگاه میکنم.. دلم بیشتر از همه شاید بخواد تورو ببینم... کسیو که بیشتر از همه احساس میکنم واسم تلاش میکنه.... هرچند نه میبینمت نه میشنومت...ولی گاها حس میکنم هنوزم همون دست روی سرمه... هی بهم میشه بگی..من دوستتم؟...چون تو باعث نمیشی...حسادت کنم... احساس کمبود ندارم...و حتی با دیدن عزیزات که براشون قسم خوردی گاها ذوق میکنم اونارم میبینم..... انگار که اوناهم حالا عزیزترینای منن.... هی بهم بگو .... میشه دوباره به خوابم بیای؟... دلم میخواد چیزایی که ساختم نشونت بدم ... اه صبرکن....تو کتابم خوندی؟..نظرت راجبش چی بود؟... دوستش داشتی؟..داستان زندگی عجیب غریبمو؟... هرچند حس میکنم شاید خیلی به قول بقیه کلیشه ای باشه.... شاید حتی جذاب نباشه....شایدم اصلا خوب نباشه...ولی حس میکنم با تموم کردنش بهمافتخار میکنی.... هی عجیبه از خوشحالی گریه کنم.... انگار که تمام غبارهای افکاری که تو قلبمه رفته وقتی به تو فکر میکنم.... میدونی من دوست دارم هرروز حتی یلحظه هم ازت یاد کنم تا فکرنکنی یوقتی تنهایی!... اره من خیلی پروئم...ولی وقتی کسیو عزیز و دوست و خانوادم ببینم....دلم نمیخواد فکر کنه فراموشش میکنم... حتی اگه تو باشی...و این برام بارزشه.... نفس اروم خنده*... چقدر عجیب غریبم نه؟...حتما برای همه مسخرس... همچین ادمی با چنین احساساتی... معلومه غیرقابل درک و مزخرفه... ولی....عمیقا از اعماق وجودم...من میدونم... شاید حداقل تو از دوستی با همچین شخصیت خنگ و عجیب غریبی بیزار نیستی .... خیلی اعتماد به نفس دارم که شاید فکر میکنم منو دوستت میبینی... پس اگه خیلی خودشیفتم منو ببخش!... ولی قلب من خیلی خیلی دوستت داره.... این متن من برای توئه دوست عجیب من که دنیای رویاهارو بهم داد.... و اگه خوندیش امیدوارم یکبار دیگه همو ببینیم... و من برات از داستانای جدیدم بگم...و کنارهم کمی از دسپختم بدم!.. هیههیی..ممنونم که بهم این قلبو دادی... و ممنونم که بهم اشخاصیو دادی که دیگه تو واقعیت تنها نباشم و همراهم باشن.... شاید سری بعدی واست از کارای عجیبشون بگم!... من خیلی شاید از نظرشون عجیب و غیرقابل درک باشم... ولی خوشحالم چون تو باعث میشی یکبار دیگه یادم بیفته انگار که قلبمو با تپش میندازه... و این حس های منفیو ازمدور میکنه.... ازت ممنونم که بهم یک هدیه ی کوچیک دادی...اه نه...تو خیلی هدیه های قشنگ بهم دادی...ولی این هدیه رو دوست دارم چون... میتونم بغلش کنم....و حس کنم شب ها با یک بغل گرم میخوابم.... پس...امیدوارم از متنم خوشت بیاد... For my old friend, God. #soren
اگه یک شانس برای تغییر یک دنیا بود.. واگه میتونست یک لحظه ی رویایی بدست بیاد..... من فهمیدم همش حماقت خودمه.... توی یک بازیم حتی نیاز به قربانی هست.... ولی من دلم میخواد تا اخرین لحظه از همه حفاظت کنم.... ولی همه به دلرحم بودنم میخندن... و من با خودممیگم اگه منم تصمیم بگیرم همه چیزو فدا کنم... چه فرقی دارم؟..... من هنوزم یادمه وقتی گفت این یک مسابقس.... و من از ته اعماق وجودم با صداقت تصمیم گرفتم همه رو باهم بسیج کنم تا نجاتش بدم... ولی وقتی تصمیمشو گرفتم و همه موافقت کردن... فهمیدم همش توهمه..... وقتی کسی همراهت میشه هیچوقت صداقت کاملی نداره..همه واسه بدست اوردن چیزی که میخوانجلو میان.... این خیلی غم انگیزه...اما حقیقته... واسه همینم بلاخره بیخیال نگهداشتن مهره ها شدم و حمله کردم.... انگار که حتی شخصمقابلمم شوکه شده از تصمیمم... بهم بگو واسه همین بود که حتی اون ادما منو نگهداشتن؟..چون واسشون جالب بودم.... اما خوب میدونم درسته...موجودی که نه غرق میشه نه ناامید میشه... شاید فقط ترجیح بده همه چیزو رها کنه.... اما هنوزم زندس.... واسم میشه بیشتر از دنیا بگی؟...ولی نمیخوام ببینمش...