تاملات ملالتبار - صور اسرافیلاز پسِ نهنگکُشی آمدهام برادر. سینهاش را شکافتم، رودههایش را در آوردم و زیر و رو کردم و آخِر، به چنگم نیامد. در آن اوان، نرمشِ لطیف و هوسناکِ نهنگی دیگر پاهایم را بیقرار ساخت. آری من گاه با پاهایم اندیشه میکنم و گاه گوشهایم، چشمهایم و دستهایم. سوی حقیقت گرفتم جناب! اما به قول آن پیرِ ماهیگیر، باد که از جهت مخالف وزیدن کرد، بادبانهایم را برافراشتم. دریا همین است قربان، ذات غضبناک و سیلگونهاش است که آن را "دریا" میکند. همین در-سطح-ماندن، درگیر ملعبههای طوفانیِ برون بودن. بزدلان در خانههایشان هستند رفیق، دوران بازیهای جوانی سرآمده، نقادیها و عذابوجدان گرفتنها، کتابخواندنها و اخلاقمداریها. آن نصیحتها که بعد از منعقد شدنشان یادمان میآمد برایشان فلسفهای ببافیم تا ناقص ننمایند. ما را اگر فضیلتی است، آن است که قادریم همه فضیلتهارا در ازای یک نهنگِ خوشاندام از کف بدهیم. مارا همین یک حکمتِ شادان بس است. مورچگان را به حال خود واگذار و گو بیمعناییِ زندگی را با صداهای زیر و گوشخراششان فریاد کنند، اینان مباحثاتِ ایامِ جهالتمان را غایتِ اذهانِ بادکردهشان میدانند. مورچه است دیگر، مشتی خاک برایشان قصری است و قصر برایشان مشتی خاک! از همین روست که زندگی را ملامت میکنند. اینان درخت را هم برای سایهاش دوست دارند، ننگ بر شما ای سایه نشینان! اینان زندگی را نمیخواهند زیرا نهایتِ تنفرشان از زندگی به وسعت بیمعناییاش است، زین رو همانقدر بیمعنا با چاقوهای سرد و کُند کارِ خودشان را تمام میکنند، آری حتی مرگ هم توان تطهیر این تسخیرشدگانِ بیچاره را ندارد. من به بهای ظلمتِ جوانی نورِ نوزادی را خریدهام و به بهای ریشِ سفیدم، حقانیتِ بازیگوشِ کودکانهام را ستاندهام. از انتهای زندگی آمدهام و به انتهایش روانهام. پوستینِ حزن را شکستهام تا حزن را مقدس شمارم، دیگر خبری از سوءهاضمهها نیست. آری زمانِ انتقامِ تمامی اندامها از مغز فرارسیده است، حکومتِ مطلقهی مغز به پایان دورانش رسیده،
صور اسرافیل! حقیقت آمد و تمام مدعیانِ حقیقت در صحنهی نبرد حاضر شدهاند. کوه المپ، نه آنقدر بالا، نه آنقدر در سطح زمین، زندگی از این نماست که دلبری میکند. جنگجویان پیلههایشان را میدرند و با خونخواهیِ هستی به پیش میروند، سینههایشان را میشکافند و جیغِ شکستخوردهی پدرانشان، زنها و خوکها، آسمانِ المپ را جلا میدهد. همهاش را بر زمین رها میکنند و سبکبار میشوند. تمامِ گذشته را زیرِ قانونمندیِ سُمهایشان له میکنند و با هیبتِ نیمه اسبشان به نرمی به آسمان گام بر میدارند. فرا رسید، آیینِ ابدیِ نبرد، روزِ حقیقت و حرکت در تئاتری نامیرا! لوسیفر اشکهایش را پاک میکند و شادکام مسیرِ ابرهارا میگیرد. او اول کسی بود که سقوطِ بیپایان را دانست، اول کسی که پایان را نقض کرد و در زندانِ تزویرِ این آدمیان حبس شد. تایتانها از راه میرسند، سنتور ها زمین را ترک میگویند و زئوس را به مبارزه میکشند. خدایان خداییِشان را به نمایش میگذارند و همه را شیفتهی نبوغِشان میکنند، حتی قربانیهایشان را! شادکام ضربههای کاریشان را میزنند و چون رامشگران و همسرایان، نغمهی تراژدی را در هوا پخش میکنند. امروز روزِ پاسداری از دشمنی است، پاسداری از نبرد و مهم تر از همه پاسداری از مرگ! برادر آدمی اگر نمیرد چیزِ زیادی از زندگی دستگیرش نخواهد شد. پرواز به سوی آبشارهای دلانگیز و سرخِ بهشت، پیش به سوی انسان. این شما و این، رقصِ بینهایت!
نویسنده:
#پارسا_لطفیدانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#سها #جوانه #کافه_هنر #چای_ادبی #تاملات_ملامت_بار #صور_اسرافیل@Soha_javaneh@javaneh_tums 🌱