رقص مرگمرتضی دیگر نیست. مرتضی در رقص مردگان که هر شب، نیمه شب تا بانگ خروس در گورستان ولوله میاندازد، شرکت میکند. آخرین ساعتی که در آزادی بوده، جلوی چشم من مجسم است؛ او را خوب میبینم، صدایش را میشنوم که فریاد میکند: «مارگریتا، مارگریتا. به هیچ کس نگویی! به هیچ کس.»
من در این چندساله زندگی در زندان _ زندگی نه، زنده بگوری_ من در این چندساله زنده بگوری زیاد نامزد مرگ دیدهام. دیدهام که چگونه در موقع ابلاغ حکم دادگاه رنگشان پریده، زانوهایشان سست شده و نزدیک بوده که همان جا جان از تنشان در رود، اما این حالت یک ثانیه بیشتر طول نکشیده و فوری امید جای آن را گرفته است، امید به نقض فرمان، امید به عفو، امید به زیرورو شدن تمام دنیا فقط برای نجات آنها، امید به معجزه، نه تنها امید، بلکه ایمان به پوچترین بیفکری ها و تصور اینکه ممکن است شاه دلش رحم بیاید و آنها را ببخشد.
من محکوم به مرگی را دیدهام که شب پیش از اجرای فرمان، مرد. من محکوم به مرگی را میشناسم که قبل از تیرباران شدن، صورتش را تراشید، لباسهای قشنگ تنش کرد، از دوستانش خداحافظی کرد و مردانه رو به مرگ رفت.
من محکوم به مرگی را میشناسم که در موقع مردن «زنده باد ایران» بر زبان داشت. من محکوم به مرگی را میشناسم که آهنگ سرود آنها «برخیز ای داغ نفرت خورده، دنیای لخت و گرسنگان» مدتی پیش از شلیک تفنگ ها در هوا طنین انداز بود.
اما هیچکدام از آنها را من به این نزدیکی نمیشناختم. بسیاری از آنها را دیده بودم. هیچ یک را از میان ما نبردند، آن طوری که گوسفند را از میان گلهای برای کشتارگاه برمیگزینند.
منبع: داستان کوتاه «رقص مرگ» از مجموعه داستان «چمدان» صص ۱۲۰_۱۲۱.
نویسنده:
بزرگ علویانتشارات نگاه: ۱۳۹۰
#گذرگاه_داستان#داستان_ایرانی#داستان_کوتاه#بزرگ_علوی#رمان_نویسان_ایران#استادسیروس_شمیسا @Siroosshamisa