#قسمت_دوم (۳ / ۲)
#ماجرای_اسیر_کردن_دو_فرمانده_عراقی_با_دست_خالی!!
🌷....به هر جان کندنی بود
با بیش از پنجاه کیلو بار اسلحه و نارنجک و.... خودم را به بچهها رساندم. از آنجا راه افتادیم سمت جاده امالقصر به بصره و پدافند کردیم. از خاکی تا جاده آسفالت حدود ۲ متر فاصله است. پایین جاده سنگر درست کردیم تا فردا شب به خط بزنیم و پایگاه موشکی را که
عراقیها در مرکزی بنام کارخانه نمک متروکه، بپا کرده بودند و از آنجا راحت میتوانستند شهرهای دزفول و شوشتر و اندیمشک را بزنند، بگیریم.
🌷هوا رو به روشنایی میرفت و شفق صبحگاهی از پشت نخلهای بیسری که بر اثر موشک و خمپاره خشک شده بودند، بیرون میآمد. بچهها تیمم کردند و مشغول خواندن نماز صبح شدند. بعد از کمی استراحت حدود ساعت هفت یا هشت صبح یکباره بارانی از خمپاره دور و اطرافمان بارید! معلوم بود که از پشت سرمان شلیک میکنند. هر چه
فرمانده گردان
با عقبه تماس میگرفت که اشتباهی روی سر بچهها آتش میریزید انکار میکردند! ناگهان صدای رگبار تیربار هم به این غوغا اضافه شد. تازه فهمیدیم که ما از شب گذشته در تیررس دید بعضی از بعثیهایی که در نخلستان کنار اروند رود اتراق کرده بودند، هستیم.
🌷در دید آنها بودیم و آنها هم هر چه میتوانستند نقل و نبات روی ما میریختند!
فرمانده سریع دستور داد که آنها را به محاصره در بیاوریم…
با تمام مقاومتی که داشتند در نهایت تمامشان را به اسارت درآوردیم و بعد از عکس یادگاری از شرشان خلاص شدیم.... در همین حین و حال بودیم که شهید مرتضی عباسی (یکی از بچههای مخابرات) به من گفت: علی میتونی بری نخلستان و از سنگرهای
عراقیها که پاکسازی شده چند تا بیسیم بیاری تا بچههای جنوبی که عربی بلدند شنود کنند؟ منم که سرم درد میکرد برای هیجان قبول کردم.
🌷به خیال خودم از همان مسیری که آمده بودم، برگشتم داخل نخلستان. اما فکر کنم نهایتاً یک قدم اشتباه برداشتم و زاویه ۱۰ درجه گرفتم و شروع کردم به راه رفتن. چشمتان روز بنبیند که
با یک قدم اشتباه به جای نخلستان، سر از ناکجا آباد درآوردم! به سنگری رسیدم و بعد از اینکه
دو تا پیچ سنگر را رد کردم، صدای عربی صحبت
کردن غلیظی را شنیدم. وحشت سراپای وجودم را گرفته بود.
با دست خالی هم رفته بودم؛ چون شهید عباسی گفته بود منطقه پاکسازی شده، اسلحه همراهم نبرده بودم!
#ادامه_دارد....
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است📡 @shohada72_313