.
#روز_قدساولین باری که انسانهایی از نژاد شرق آسیا را از نزدیک دیدم در روز قدس یکی از سالهای دهه ۶۰ بود، یعنی دوران طلایی
#امام_راحل_قاتل.
با پدرم رفته بودیم بوستان لاله/فرح تهران. پس از کلی بازی کردن، از در شرقی پارک که به خیابان حجاب باز میشد آمدیم بیرون. چون همیشه دم در پارک بستنی میفروختند، من هم در همان عالم بچگی هوس کردم و بستنی کیم خواستم. پدرم تشری بهم زد که ماه رمضان بستنی کجا پیدا میشود!
توضیح اینکه: آن زمان فقط یک جور بستنی یافت میشد به نام کیم، در دو گونه یکقلو و دوقلو. انتخاب هم واضح بود. زمانی که برادر/خواهر یا بچه دیگری همراه نبود، طبیعتا دوقلو را انتخاب میکردی. اما اگر بچه دیگری هم بود، چون این خطر وجود داشت که بستنی کیم دوقلو را از وسط نصف کنند و «من خود به جان خویشتن دیدم که نصف جانم میرود»، باید یکقلو را انتخاب میکردی.
دقت کنید که
#میر_دلها که آن زمان نخستوزیر بود، از
#شوک_درمانی و سرمایهداری و مصرفگرایی و اینجور سوسولبازیهای بورژوایی خوشش نمیآمد.
خوبی زندگی در یک اقتصاد خلقی-
#میری اینست که انتخابهای زیادی ندارید و دچار اضطراب نمیشوید، مثل همان بستنی کیم که عرض کردم.
بله، از داستان پرت نیافتیم. همینجور که با لب و لوچه آویزان در فراق بستنی وارد خیابان حجاب شدیم، دیدیم که خیابان را بستهاند و لشگر نمازگزاران پس از نماز جمعه برای راهپیمایی
#روز_قدس سر رسیدند. تا چشم باز کردیم میان جمعیت گیر افتاده بودیم. در آن هاگیرواگیر ناگهان چشممان به یک زوج ژاپنی افتاد!
دیدنشان تسلای خاطری بود، چون تنها کسانی بودند که از خود ما دستپاچهتر و مستاصلبودند، و ترس در چشمانشان موج میزد.
پدرم چند کلمه انگلیسی با آنها صحبت کرد که به زور شکستهبسته جواب دادند و چیز زیادی دستگیرمان نشد.
سر و وضع دخترک ژاپنی زار و نزار بود. روسری نازکی را ناشیانه و کجوکوله دور سرش بسته بود که مرا یاد دخترعمویم میانداخت، وقتی روسری مادرش را کش میرفت تا حین خالهبازی ادای آدمبزرگها را دربیاورد! بدتر اینکه در سیلی از زنهای چادرسیاه گیر کرده بود و پسرک هم نمیتوانست نجاتش دهد.
ناگهان در آن هیر-و-ویر، پدرم رو به دخترک کرد و صدای کلاغ درآورد! زوج ژاپنی یک لحظه خشکشان زد، بعد بلند خندیدند و سر تکان دادند و گفتند:
Yes, they look & sound like crows
با همین جمله یخشان باز شد. ژاپنیها را از سیل جمعیت کناری کشیدیم و توی بوستان لاله/فرح بردیم.
ازشان پرسیدیم: گرسنهاید؟ چیزی خوردهاید؟
گفتند: گرسنه نیستیم، تشنهایم، ولی خمینی پخپخ! بعد دستشان را روی گلویشان گذاشته و به چپ و راست کشیدند، یعنی اگر چیزی بخوریم خمینی گلویمان را میبرد.
بعد گفتند: همه رستورانها هم که بستهاند به هر حال.
فهمیدیم که این زوج با دو کولهپشتی جهانگردی میکردند و از اروپا راه افتاده، میخواستند کشور به کشور بروند تا به ژاپن برگردند. خلاصه از ترکیه آمده بودند و مقصد بعدیشان پاکستان بود. اما ناشیگری کرده و دیدارشان از ایران به ماه رمضان افتاده بود. فیالواقع به کاهدان زده بودند.
بردیمشان خانه، آب/خوراک بهشان دادیم. بعد تا هتلشان رفتیم و وسایلشان را آوردیم. یک هفتهای خانه ما ماندند و شبها بعد افطار میبردیمشان دربند و دیگر جاهای دیدنی تهران را نشانشان میدادیم. شب یکی اتاقها را برایشان آماده کردیم. اشاره کردند که راحتترند روی زمین بخوابند تا روی تخت.
دیدیم اینها مثل اهالی ده خودمان خاکی هستند.
پس از چند روز که اعتمادشان جلب شد، اعتراف کردند که با هم ازدواج نکردهاند و فقط نامزدند؛ قرار بود پس از پایان سفرشان سال بعد ازدواج کنند.
تا چند سال بعد برایمان کارت پستال و نامه میفرستادند، اولین سال به همراه عکس عروسیشان. چند سال بعد عکس دختر و پسرشان را فرستادند. و من همیشه در این فکر بودم که دخترشان خیلی شبیه بچگیهای اوشین بود.
این بود انشا و خاطره من از
#روز_جهانی_قدس.
@ShervanFashandie