به باد خود را سپردهای تا نشانیات را کسی نداند
کجاست آنکه زبان گشاید تو را به نام دلت بخواند
گمِ غبارِ غروبِ راهم – وَ ماهیِ کوچک سیاهم
به غیر چشم تو هیچ رودی مرا به دریا نمیرساند
بر آتشِ تفتِ تیغ صحرا، هزار سال است آبلهپا
کرشمه چشمهای دلم را پیِ نگاهِ تو میدواند
صنوبر قامتت نماید مگر درستی و راستی را
وگرنه گیسوی پیچپیچت مرا به بیراهه میکشاند
تو و نماز و شب و سکوتم، شکفتهای باز در قنوتم
دوباره یک زخم باستانی، به شانه ام ریشه میدواند
#مصطفی_علی_پورغزلی از مجموعه شعر
#در_چهارراه_بهارنارنجنشر
#شهرستان_ادب@ShahrestanAdabPub