لیلیان به نگاه او آویخته بود. نگاهی که رهایش نمیکرد، نگاهی که به جانش بسته بود و کنار آن از حلقهی ایمنی دور میشد. آن تنهاییها و جدایی و بیگانگی را فراموش میکرد. نیرویی بود که پیشتر اینقدر عمیق حسش نکرده بود. عشق برایش آرامش و خوشبختی بود و تنهایی و ترسهایش را از میان برده بود، مثل بیخبری بود، مثل رهایی.