#برشی_از_یک_کتابراستش ماجرای لودمیلا من را یاد یکی
از حکایت های قدیمی پریان در فرهنگ خودمان می اندازد…
از نظر من، اگر بخواهیم داستان او را مثل قصه های پریان روایت کنیم چیزی می شود شبیه به این:
روزی روزگاری، در سرزمین دوردست دیکتاتوری پرولتاریا و در دامنه ی کوه های بالکان، زن جوانی زندگی می کرد به نام لودمیا. لودمیا
از زیبایی بهره ای نداشت، اما زیرک، باهوش و جاه طلب بود. علاوه بر این، شاهدخت هم بود، عزیزدردانه ی فرمانروای قدر قدرت، تودور شاه اول. بعد
از آن که تحصیلاتش را تمام کرد و در تاریخ و بسیاری
از زمینه های مهم دیگر -زمینه های غیر مهم به کنار- برای خودش دانشمندی شد، روزی
از روزها با طرح و نقشه ای به حضور پدر آمد. گفت: «پدر عزیزم، من مدت هاست سخت در فکرم که چطور می شود حال و روز مردممان را بهتر کرد.» گوش های پدر با شنید این حرف تیز شد و گل
از گلش شکفت، چون خودش هم زندگی اش را وقف همین کرده بود، گرچه شوربختانه توفیق چندانی نداشت
#راهنمای_بازدید_از_موزه_کمونیسم#اسلاونکا_دراکولیچhttps://bit.ly/32MWu2b@shahreketab