#داستان_جهان #برشی_از_یک_کتاب هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم..
حافظه چیز مسخرهای است. زمانی که آنجا به سختی به آن توجه داشتم. هرگز فکر نکردم که آن لحظه، اثری دراز مدت روی من خواهدگذاشت. قطعاً تصورش را هم نمیکردم که هجده سال بعد، آن منظره را با همهی جزییاتش به خاطر خواهم آورد. آن روز، به منظرهی پیش رویم ذرهای هم اهمیت ندادهبودم. به خودم فکر میکردم. به دختر زیبایی که کنارم قدم بر میداشت، فکر میکردم. به با هم بودنمان و دوباره به خودم فکر میکردم. در آن سن خاص بودم، در آن دوره از زندگی که هر منظره، هر احساس، هر فکری مانند بوم رنگ به خودم بر میگشت و بدتر از آن، عاشق بودم، یک عشق با تمام پیچیدگیهایش. تماشای منظره، آخرین چیزی بود که به ذهنم خطور میکرد.
اما اکنون منظرهی آن مرغزار اولین چیزی است که به ذهنم میرسد..احساس میکنم میتوانم دستم را دراز نمایم و با سرانگشتانم آنها را لمس کنم. ولی با وجود آنکه این منظره بسیار واضح است، اما هیچ کس در آن نیست. هیچ کس. نائوکو آنجا نیست، من هم نیستم. کجا ناپدید شدیم؟ چطور چنین چیزی اتفاق افتاد؟ همه ی چیزهایی که در گذشته آن قدر مهم به نظر میرسیدند، نائوکو، شخصی که من در آن زمان بودم، دنیایی که در آن زمان داشتم، کجا رفتند؟
عنوان کتاب:
#جنگل_های_نروژینویسنده:
#هاروکی_موراکامیلینک این کتاب:
https://goo.gl/YZvs9q@shahreketab