#برشی_از_یک_کتاب#داستان_ایران”مریم“ سراسیمه از پله های متصل به درِ کوچه پائین آمد و در حالی که چادر سیاه خود را از سر برداشته و دسته میکرد، به سمت زیرزمین خانه خیز برداشت، چادرش را سر راه با عجله ولی با دقتی که روی زمین نیفتد، روی طنابی که برای خشک کردن لباس کشیده شده بــودپرت کرد، صدای اسکندرخان که در واقع نعره میکشید، لرزه بر اندام ظریفش میانداخت. از کوچکی از دیوانهها میترسید، هرگز به ذهنش خطور نمیکرد که ممکن است روزی پرستار دیوانهای گردد که دکترهای کار آزموده نیز ازتسکینش عاجز مانده باشند.
#دیوانهای_در_زیرزمین#اکبر_ایمانیhttps://goo.gl/Q8TJS8@shahreketab