#تجربه #تاکسی🔻به بهانه اینکه پول از جیب بالای روی پیراهنش در بیاورد، دستش را بالا برد، دست او که بالا رفت، مسافر کناریاش خودش را جمع کرد. دختری را می گویم که آخرین نفر کنار پنجره نشسته بود. سرم را کردم توی کتابی که می خواندم:« .... و باران پشت پنجره بیابان را خیس کرده بود...» دیدم به ران سمت چپم فشاری می آید. خودم را کشیدم به سمت در. سرم را برگرداندم به سمت مرد وسطی با نگاهی که سخت و خشن بود. صورت محترمی داشت و خیلی مودبانه عذرخواهی کرد که می تواند و اجازه دارد پایش را کمی اینطرف تر بگذارد.
https://t.center/Shahr_Zananجمع تر نشستم و :«...من ایستاده در میانه راهی که گم کرده بودم، به گذشته فکر می کردم که تا به اینجا....» دوباره جمله کتاب با صدای دختر ناتمام ماند:«ببخشید می شه درست بشینین...» و باز همان ادبیات مودبانه.
به نظر می رسید این سوتفاهمی درباره کمبود جا در تاکسی
های کوچک پراید است و من برگشتم به کتاب در حالی که جمع تر می نشستم که مرد وسطی در عذاب نباشد اما حرکت چند باره دست هایش عجیب بود. او برای چندمین بار در چند دقیقه آرنجش را تا کرد تا از جیب کناری پولی بردارد، زیر چشمی دیدم که دختر از شدت جمع شدن، مچاله شده، کتاب هایش را سخت به سینه فشرده و هر لحظه است که از شدت فشاری که به در ماشین می آورد، پرت شود وسط خیابان.
مرد مودب این ماجرا ، یک آزارگر جنسی از جنس تاکسی سوارش بود، که سعی می کرد با آرنجش بخشی از بدن دخترک دانشجوی ترسیده کم رویی را لمس کند و به نظر می رسید بارها هم موفق شده بود. دخترک یکی بود شبیه من، همان منی که در سن او توان واکنش نشان دادن به این آزارهای کثیف خیابانی را نداشتم و دقیقا همان واکنشی را نشان می دادم که او می داد.
مرد تمام حواسش به ادامه همان مزاحمت کثیف بود که کیفم را بلند کردم، کوبیدم روی صورتش، یک بار، دوبار و باز هم و بازهم آنقدر که سرش را برد پایین بین دو صندلی. دخترک به گریه افتاد اما راننده به رانندگی اش ادامه می داد، در سکوت. من هر چه ناسزا در دهان داشتم را فریاد می زدم و دختر که کم کم جسارت پیدا کرده بود هم سرش داد می زد. اما آن دو مردی که جلو نشسته بودند، در سکوت، حتی برنگشتند پشت سرشان را نگاه کنند. گاهی راننده از توی آینه سر تکان می داد و من متعجب از این همه بی تفاوتی! باور می کنید که او در نهایت خونسردی، مسافرها را به مقصد رساند و ما هر چه تقاضا کردیم که این مزاحم لعنتی را وسط اتوبان به بیرون پرتاب کند، فایده ای نداشت؟ و آن لعنتی؟ آن مرتیکه لعنتی بعد از پیاده شدن، خنده کثیفی و حرف کثیف تری زد و رفت!
امروز هفتم شهریور در تمام راه بازگشت به این فکر می کردم که آن راننده تاکسی و آن سرنشین جلو چطور بی تفاوت نسبت به این مزاحمت و خشونت آشکار بیخ گوششان نشسته و سکوت کرده بودند وقتی صدای بلند فریادها و اعتراض
های ما دو نفر در اتاقک کوچک تاکسی می پیچید؟
می دانید این سوال ها هیچ پاسخی ندارد جز دردی که درون سینه آدم حبس می شود.درد بی تفاوتی این آدم ها یک طرف و درد اینکه ما زنان برای دفاع از خودمان در چنین شرایطی چه ترس هایی داریم و چه آموزش هایی ندیدیم یک طرف دیگر.
منبع:
نوشته مهرناز در
#روزمرگیهای کانال مجله زنان و زندگی zananozendegie@