⏳ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
💠 #قسمت_دوم 💠کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه ، دعای عرفه برگزار میشد . دیدم فقط چندتا تکه موکت پهن کرده اند . به مسئول خواهران اعتراض کردم : (دانشگاه به این بزرگی و این چندتا موکت
😒 !! ) درجواب حرفم گفت : (همینا هم بعیده پر بشه ! ) وقتی دیدم توجهی نمیکند ، رفتم پیش آقای محمد خانی . صدایش زدم . جواب نداد . این مدلی بود . باید چندبار داد میزدیم تا میشنید و می آمد . مثل همیشه سر به زیر
😌 آمد و گفت : ( بفرمایین ! )
بدون مقدمه گفتم : ( این موکتا کمه !
😐) گفت : ( قد همینشم نمیان
😐 ! ) بهش توپیدم : ( ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه ! ) اوهم با عصبانیت
😡 جواب داد : ( این وقت روز دانشجو از کجا میاد ؟ ) بعد رفت دنبال کارش
🚶♂همین که دعا شروع شد ، روی همه موکت ها کیپ تا کیپ نشستند . همه شان افتادند به تکاپو که حالا موکت از کجا بیاوریم
🤷♂یکبار از کنار معراج شهدا یکی از جعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتاب
📚 مقرر کرده بود برای جابجایی وسایل بسیج ، حتما باید نامه
📜نگاری شود . همه کارها با مقررات و هماهنگی او بود . من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمیکردم ، هرکاری بنظرم درست بود ، همان را انجام میدادم
😏 .
جلسه داشتیم ، آمد اتاق بسیج خواهران . با دیدن قفسه خشکش
😳 زد . چند دقیقه زبانش بند
🤭 آمد و مدام با انگشترهایش ور میرفت . مبهوت مانده بودیم . با دلخوری پرسید : ( این اینجا چکار میکنه
🤔 ؟ ) همه بچه ها سرشان را انداختند پایین
😥 . زیر چشمی به همه نگاه کردم ، دیدم کسی نُطُق نمیزند . سرم را بالا گرفتم و با جسارت گفتم : ( گوشه معراج داشت خاک میخورد ، آوردیم اینجا برای کتابخونه
😐) با عصبانیت
😡گفت : ( من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم ! اون وقت شما به این راحتی میگین کارش داشتین !) حرف دلم را گذاشتم کف دستش : ( مقصر شمایین که باید همه کارا زیر نظر و با تایید شما انجام بشه ! اینکه نشد کار ! )
لبخندی نشست روی لبش
☺️ و سرش را انداخت پایین . با این یادآوری که ( زودتر جلسه رو شروع کنن ) بحث را عوض کرد ...
این قصه کماکان ادامه دارد ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری🆔 @semnan_basij