@selseleyemoyedost❁*。*❁
دخترک نمی رقصید
دیشب خواب بدی دیدم. خواب دیدم دندان هایم یکی یکی دارد می ریزد. آن ها را توی دستم جمع می کردم و از مردم می پرسیدم می شود دندان ها را دوباره پیوند زد؟ مثل انگشت. کم کم دندانها توی مشتم جا نشدند. از لای انگشتانم می ریختند زمین و من هر لحظه بیشتر وحشت می کردم.
از خواب پریدم. یادم افتاد نسا خانوم همیشه می گفت، خواب دندان خوب نیست. تعبیرش مرگ است. هرچه دندان عقب تر باشد، نسبت آدمی که می میرد دورتر است. رفتم دست و رویم را شستم. نزدیک صبح بود. توی آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. نسا خانوم می گفت. خواب بد را برای کسی تعریف نکن. برای آب تعریف کن. آب را باز کردم. برای آب گفتم: «تورو خدا هیچکس نمیرد.»
توی دلم گفتم. توی آینه به حماقت خودم خندیدم. آخرین باری که خواب دیدم یکی از دندان های آسیایم لق شد و افتاد، صبح بیدار شدم فهمیدم عموی دائم الخمرم مرده است.
رفتم توی تاریکی کیفم را پیدا کردم. به خودم گفتم: «خسیسی نکن. همه دندونات بود.» اولین اسکناسی که توی دستم آمد دوهزار تومانی بود. گذاشتم کنار آینه و شمعدان. رفتم پرده را کنار زدم. از خانه نسا خانم نور می آمد. حتما بچه هایش آمده بودند. با خودم گفتم این خانه حق من بود. به خاطر آن روزهایی که از پنجره اپارتمان تنگم به آن زل می زدم. شب ها، توی کوچه بوی پیچ امین الدوله اش را می بلعیدم. می آمدم از پشت پنجره، دزدکی حیاط خانه را دید می زدم. نسا خانوم لامپ اتاق مهمانخانه را روشن می کرد و می گذاشت مبلمان قدیمی اش را از پشت پرده توری ببینم. مثل دختر همسایه که از پشت پنجره برای پسری دلبری کند. مست خانه ای می شدم که هیچ وقت نداشتم. همه عمرم را توی آپارتمان هایی زندگی کردم که هرسال عوض می شد. توی خانه پدر و مادرم هیچ چیز ماندنی وجود نداشت. هر گلدان، میز یا پرده ای که مد می شد، می آمد مدتی توی خانه ما می ماند و بعد از مدتی هم توی یکی از اسباب کشی ها می ماند پشت در.
بعد هم که مستقل شدم، سهمم این آپارتمان تنگ بود که پرده اش را آنقدر کلفت خریده بودم، دلم را به هم می فشرد. همه دلخوشی ام دید زدن خانه آجرنمایی بود که شب های تابستان پرده توری اتاق مهمان خانه اش، در قاب پنجره بزرگ خود هوش از سر آدم می برد. مثل دامن حریر یک دختر رقاص گهگاه به عمد کنار می رفت تا پاهای جوان تراش خورده اش را به رخ بکشد. به رخ پسری که از سربازی برگشته بود. از سربازی برگشته بود و آنقدر توی آسایشگاه کثیف از تخت طبقه سوم، از چیزهای خوب محروم مانده بود، عصاره زندگی را می بلعید و دختر آنجا، از پشت پنجره تمام روز بی وقفه می رقصید.
نسا خانوم یک ماه قبل از دنیا رفت. دخترش آمد و چند بنر تسلیت چسباند به در و دیوار. نسا خانوم قبل از این که بمیرد، هر روز توی کوچه می نشست. روی یک مبل کهنه که لابد گذر ماشین زباله نمی افتاد، از آنجا برش دارد. تکیه می داد و وقتی از راه می رسیدم لبخندش را سخاوتمندانه تحویلم می داد. پاسخ سلامم را بلند می داد و می گفت: «خسته نباشی مادر.» گاهی به چای دعوتم می کرد. نمی پذیرفتم. می ترسیدم. کنارش روی مبل می نشستم و برایش از خواب هایم می گفتم. از حرف هایی که بیشترشان را نمی فهمید. او چه می دانست چرا روزنامه ها به خاطر یک جمله، یک عکس، یک خبر بسته می شوند؟ از کجا باید می دانست. دوست داشت از مردی بگویم که دوستش داشتم. نمی گفتم. گاهی اشاره ای شاید. خیلی پیر بود. به سختی راه می رفت. به موهای بافته شده کنار گوشش دست می کشیدم. روسری اش می افتاد روی شانه اش. می گفت: چایی با هل بذارم.
@selseleyemoyedostمی گفتم: کار دارم.
و می رفتم از پشت پنجره اتاقم دزدکی مبلمان مهمانخانه اش را از پشت پرده رقصان دید می زدم. می ترسیدم بروم داخل خانه. می ترسیدم همانی نباشد که خیال می کنم. می ترسیدم روحش، به آن لطافت که تصور کرده ام نبوده باشد. فقط گاهی از درگاهی خانه حیاط را دید می زدم. سنگفرش کهنه ای که به ایوان می رسید. و حالا بچه هایش آمده بودند و جای مبل ها یکی یکی عوض می شد.
خواب دیده بودم دندان هایم می ریزد. آنقدر زیاد که توی مشتم جا نمی شود. از خانه نسا خانوم نور می آمد. بچه هایش بودند. حالا که مرده بود هرشب تا صبح آنجا بودند. شمعدان برنز غیب شده بود. پنجره مهمانخانه بسته بود و دخترک دیگر نمی رقصید.
بی خوابی به سرم زده بود لابد که فکر می کردم آن خانه حق من است نه آنها. موبایلم را روشن کردم. نوزده سرباز. نوزده سرباز پرت شده بودند توی دره. مرده بودند. پرده سفید اشک آمد نشست توی چشمم. داشتم خفه می شدم. پنجره را باز کردم تا هوا بیاید. باد دوهزار تومانی صدقه را جلوی آینه می لرزاند. از خانه نسا خانوم نور می آمد. پنجره مهمانخانه بسته بود. دخترک نمی رقصید. دخترک نمی رقصید.
📝 #داستان_کوتاه 👤 #الناز_اسکندری⭕️⭕️