.
تنها در بیچراغی شبها میرفتم
دستهایم از یاد مشعلها تهی شدهبود
همه ستارههایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپشها را میفشرد
لحظهام از طنین
ریزش پیوندها پر بود
تنها میرفتم میشنوی ؟ تنها
من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتادهبودم
آیینهها انتظار تصوریم را میکشیدند
درها عبور غمناک مرا میجستند
و من میرفتم میرفتم تا در پایان خودم فرو افتم
ناگهان تو از بیراهه لحظهها میان دو تاریکی به
من پیوستی
صدای نفسهایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت
همه تپشهایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته همه تپشهایم
من از برگریز سرد ستارهها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم
دستم را به سراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش دربیداری انگشتانم تراوید
خوشه قضا را فشردم
قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
میان ما سرگردانیِ بیابان هاست
بی چراغیِ شبها
بستر خاکیِ غربتها
فراموشیِ آتش هاست
میان ما هزار و یک شبِ جست و جو هاست...@Sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#سهراب_سپهری