🔹صفرترین نقطهی مرز
✍ راهان پارسیدر لحظهی رفتن، چمدان پر شده بود از
احساس غمانگیز تعلق به خیابان
از قصهی مهمان چهل سالهی مادر
یک شعر به جا ماند به اندازهی ایران
من بغض به جاماندهی پیمان هراتم؛
تاریخِ گلوگیرِ جداییِ دو خواهر
من سینهی پرْ درد دو سرباز دو مرزم؛
آشوبترین خاطره در ذهنِ دو کشور
لبخند و سکوتی تهِ آن طاقچه در قاب
سی سال و هزار اشک گذشت از تو و تقویم
یک عمر نگاهش لبِ در؛ مادرِ این عکس...
با خونِ هم آمیخته در جنگ عراقیم
بوسیدهام اروند تنآلوده به خون را
دلگرم به گرما و به دریای جنوبم
هم ریشهی با جنگلِ سرسبزِ شمالم
با ساحلِ دریای خزر غرقِ غروبم
از سی و سه پل تا پل خواجوی عزیزم
هم لهجه و هم صحبتِ با نقش جهانم
از حافظ و سعدی غزل آموختهام من
دلبستهی شیرازم و ترکش نتوانم
با آتشِ خاموشِ دماوند و سهند و
تفتان؛ فوران می کند این حسِّ زراندود
پیوسته و بیواسطه هر حاجتِ این دل
با عشق؛ گره خوردهی قم، مشهد و رِی بود
در خانه برانداز ترین سیلِ بهاری
ویران شده با گریه و هِق خانهی من هم
با لرزشِ هر زلزلهای مرگ فروریخت
لرزان و مقاوم «سرپل» گوشهی قلـ ـ ـبَم
دلتنگ زمستان و بهارت شدم اما
هر فصل فقط در پیِ پاییز تو بودم
سوگند به آرامش و پهنای کویرت
دیوانه و دلدادهی تبریز تو بودم
تنها سه قدم مانده به تحویلِ مدارک
_:«این مُهرِ خروجیِ گذرنامه و بدرود!»
انگار که «من» صِفر ترین نقطه ی مرزم!
این آخر و آغازِ سفرنامهٔ «غم» بود...
#راهان_پارسی#مهاجرت@zaynabbayat