🔴 #بازار_خودفروشی در
#تهران کجاست؟(بخش اول)
@SOCIAL_SCIENCE✍ناشناس...
از سالها پیش این تصور در میان شهرستانیها رواج یافته که درخیابانهای تهران پول روی زمین ریخته؛ آدم میخواهد که جمع کند. کف خیابانهای تهران اما جز دستانداز و تهسیگار و آشغال چیز دیگری دیده نمیشود. پول شاید باشد، آنقدر که بتوانی نهنگ شوی؛ آنچنانکه شدهاند. اما کجاست این پول؟ نشانیاش را من یکی نمیدانم، فقط میدانم آن که در جستجویش باشد، پیدایش میکند، حتا اگر شهرستانی باشد. حالاحکایت
بازار خودفروشی در تهران است. این ۶۰۰هزار زن و دختر خودفروش کجایند؟
اگر این،
بازار است و مغازههایش هم کنار خیابانها، پس لابد باید در هر خیابان ردیفی دختر و زن ایستاده باشند به چشمدوانی پیِ مردان رهگذر؛ با ماشین یا بیماشین. اما من یکی که کسی را نمیبینم، چه رسد به این که سنشان هم رسیده باشد به زیر ۲۰سال. شاید خیابان را اشتباه آمده باشم. به خیابانی دیگر میروم. گهگاه میبینم دخترانی را که زلفآشفته و خویکرده و خندانلب از کنارم میگذرند، اما نشانی از کاسبی در آنها نمیبینم. پس کو این ۶۰۰هزار زن و دختر خودفروش؟ دروغ است آقا، دروغ. یکی از دوستان نویسندهام مدتها دربهدر پیدا کردن یکی از همین زنها بود تا چندساعتی را فقط با او حرف بزند برای شناختن یکی از شخصیتهای رمانش. زمین و زمان را بسیج کرد، اما مگر پیدا شد یکی؟ اینطوری راه به جایی نمیبرم.
پرسهزدنهایم بنزینسوزاندن الکیست و حرصخوردن. به سوپرمارکتی میروم برای خوردن آبمیوهای. مغازهدار درحال راهانداختن یک مشتریست. منتظر میمانم. اما انگار مرا نمیبیند. خم شده روی پیشخوان و هر و کر میکند با زنِ مشتری. میگویم: «ببخشید آقا!» مرد خندهاش را جمع میکند. زن میگوید: «اگه ایندفعه مرتضی هم بیاد، حال جفتتون رو میگیرم. بهش بگو اگه بخواد ایندفعه سر کیسهاش رو شل نکنه، گهخوری زیادی نکنه.» میخندد و میرود. موقع رفتن نگاهی به من میکند که یعنی «بفرما، نوبت شماست.» نوبت من؟
بیخیال آن ۶۰۰هزار نفر راه کج میکنم به طرف شرکت یکی از دوستان که ببینمش. زنگ میزنم. در باز میشود و دو دختر ۱۹-۲۰ ساله بیرون میآیند و از پلهها پایین میروند. بلافصله دوستم بی سلام و احوالپرسی جلو می آید و میگوید: «۱۰تومن پول پیشت هست؟» ۱۰هزارتومان را میدهم. میگذارد روی چندتا هزاری دیگر که توی دستش است و تند از پلهها پایین می رود. داخل دفترش میشوم و لحظهای بعد او برمیگردد و سلام سلام گویان میرود طرف آشپزخانه. میگویم: «کیبودن اینها؟» تندتند چیزی را میشوید و میگوید: «وللِش. بشین همونجا. چای میخوری یا نسکافه؟» باید حتما چیزی بخورم؟
دمغروب است و به فلکهی اول صادقیه رسیدهام. به هوای ارزانتر خریدن، داخل فروشگاه بزرگی میشوم که آشنایی جوان صاحبمال است در آن. از دور میبینمش که با موبایل حرف میزند. به من اشاره میکند که پیشش بروم. میروم. بحث تندی دارد با پشتخط بر سر معاملهای گویا. وسط حرفهایش هم با چشم و ابرو دایم مرا تحویل میگیرد و بلافاصله فحشی نثار طرف میکند که رعایت حال
بازار را نمیکند و بابت هر جنسی، مبلغ متفاوتی را طلب کرده است. اشاره میکنم که میروم و بعد میآیم. با دست اشاره میکند که: نه! و دوباره پایین و بالای طرف را یکی میکند و تهدیدش میکند که دیگر جنسی از او نخواهد خواست. از حرفهای بعدیاش میفهمم که انگار تهدیدش گرفته و طرف افتاده به گهخوردن. کاسب ماهریست، هرچند کمی بیچاک و دهن. بالاخره حرفهایش تمام میشود، تماس را قطع میکند و با حرص میگوید: «زنیــکـه! واسه من لیست قیمت درست کرده عوضی کوننشور!» میگویم: «مگه طرفت زن بود؟» به بلوز زنانهای که دستم گرفتهام نگاه میکند و میگوید: «بلوز چه قیمتی میخوای فدات شم؟» به نظر شما بلوز چه قیمتی خوب است؟
هوا تاریک شده است که از فروشگاه بیرون میآیم. داخل کوچهای میشوم به دنبال ماشین پارکشدهام. دختری ۱۷-۱۸ساله جلو میاید که ساکی توی دستش است. میپرسد: «آقا! میخوام برم نارمک، از کجا باید برم؟» چشمهایم گرد میشود، میگویم: «اینجا کجا و نارمک کجا؟» خیره و سربالا نگاه میکند و میگوید: «خونهی یکی از آشناهامون اونجاست، امشب باید اونجا بمونم و فردا برگردم شهرستان؛ شما مسافرخونه این نزدیکیها سراغ ندارین؟» میگویم: «بالاخره میخوای بری نارمک یا مسافرخونه؟» رویش را برمیگرداند و عصبانی میگوید: «یه جا ازت خواستن واسه امشب، ها!» من کجا را باید به او معرفی میکردم؟
👥کانال علوم اجتماعی، مسائل روز
👥@SOCIAL_SCIENCE