#قصه_شب#شاهزاده_خانم_و_قورباغهشاهزاده خانم و قورباغه قسمت اول
در روزگاران قدیم که آرزوها برآورده میشد، پادشاهی زندگی می کرد که چندین دختر داشت. کوچکترین آنها به قدری زیبا بود که همه از زیبایی او شگفت زده می شدند. نزدیکی قصر پادشاه، جنگل بزرگ
و تاریکی قرار داشت
و چشمه ای زیر درخت کهنسال آن روان بود. روزها وقتی هوا گرم بود
شاهزاده به جنگل می رفت
و کنار آب چشمه می نشست
و وقتی حوصله اش سر می رفت توپ طلایی اش را بر می داشت
و بالا
و پایین می انداخت. اسباب بازی مورد علاقه ی
شاهزاده توپ بود. از قضا روزی توپ طلایی به جای آن که توی دستان کوچک
شاهزاده بیفتد روی زمین افتاد
و غلت خورد
و رفت داخل چشمه.
شاهزاده خانم توپ را با چشم دنبال کرد اما ناگهان توپ طلایی ناپدید شد. چشمه آن قدر گود بود که ته آن دیده نمی شد.
شاهزاده خانم زد زیر گریه، همین طور که گریه
و زاری می کرد صدای کسی را شنید که گفت: چرا ناراحتی؟ طوری گریه می کنی که دل سنگ آب می شود.
شاهزاده خانم به سمتی که صدا از آنجا می آمد نگاه کرد،
قورباغه ای را دید که سرش را از آب بیرون آورده بود. سپس رو به
قورباغه کرد
و گفت: ای آب باز! من به خاطر توپ طلایی ام گریه می کنم که توی چشمه افتاده است.
قورباغه جواب داد: آرام باش! گریه نکن! من می توانم به تو کمک کنم. اگر کمکت کنم
و توپ طلایی ات را از چشمه بیرون بیاورم چه چیزی به من می دهی؟
شاهزاده خانم جواب داد: هر چه بخواهی به تو می دهم. لباس مروارید، جواهرات
و حتی این تاج طلایی را که به سر دارم به تو خواهم داد.
قورباغه گفت: لباس
و مروارید
و جواهرات
و تاجت را نمی خواهم. ولی اگر قول بدهی که دوستم داشته باشی
و اجازه بدهی هم بازی تو باشم
و سر میز غذا کنار تو بنشینم
و از بشقاب طلایی تو غذا بخورم
و از فنجان تو بنوشم
و در تخت تو بخوابم آن وقت به ته چشمه می روم
و توپ طلایی تو را می آورم.
شاهزاده خانم گفت: اگر توپ طلایی مرا بیرون بیاوری قول می دهم هر چه بخواهی برآورده کنم. بعد پیش خود فکر کرد: این
قورباغه عجب حرفهای احمقانه ای می زند. تنها کاری که او می تواند انجام دهد این است که با
قورباغه های دیگر توی آب بنشیند
و قور قور کند. اصلا او نمی تواند دوست هیچ آدمی باشد. وقتی که
قورباغه از طرف
شاهزاده خانم مطمئن شد سرش را توی آب کرد
و رفت پایین
و پس از مدت کوتاهی در حالی که توپ طلایی را به دهانش گرفته بود روی آب آمد
و آن را انداخت روی چمن.
شاهزاده خانم از این که دوباره گوی طلایی اش را می دید بسیار خوشحال شد
و آن را برداشت
و پا به فرار گذاشت.
قورباغه گفت: صبر کن! صبر کن! مرا هم با خودت ببر! من نمی توانم به سرعت تو بدوم. اما قور قور کردن او هیچ فایده ای نداشت چون
شاهزاده خانم اصلا به حرف های او گوش نداد
و به سرعت به قصر بازگشت
و قولی را که به
قورباغه داده بود را فراموش کرد. روز بعد وقتی که پادشاه
و دیگر درباریان
شاهزاده خانم سر میز نشسته بودند
و شاهزاده خانم از بشقاب طلایی کوچولویش غذا می خورد، شنید که کسی از پله های قصر بالا آمد. به در کوبید
و فریاد زد:
شاهزاده خانم!
شاهزاده خانم کوچولو! در را باز کن!
شاهزاده خانم سریع بیرون دوید تا ببیند چه کسی پشت در است. اما همین که در را باز کرد چشمش به
قورباغه افتاد که پشت در ایستاده بود. سپس با عجله در را محکم بست
و دوباره نشست سر میز.
شاهزاده خانم خیلی ترسیده بود. پادشاه که متوجه شد قلب
شاهزاده خانم به شدت می تپد گفت: فرزندم از چه میترسی؟ آیا غولی بیرون در است که می خواهد تو را با خود ببرد؟
شاهزاده خانم جواب داد: نه، غول نیست یک
قورباغه ی بد ترکیب است. پادشاه گفت: آن
قورباغه از تو چه می خواهد؟
شاهزاده خانم گفت: پدرجان دیروز وقتی که در جنگل کنار چشمه نشسته بودم
و بازی می کردم، توپ طلایی ام توی آب افتاد
و به خاطر این که من گریه ام گرفت،
قورباغه رفت توی آب
و توپ طلایی من را بیرون آورد
و چون او خیلی اصرار کرد من قول دادم که با او دوستی کنم. هرگز فکر نمی کردم که آن
قورباغه بتواند از آب بیرون بیاید. حالا بیرون در ایستاده
و می خواهد بیاید تو
و کنار من بنشیند. در این وقت
قورباغه برای دومین بار در زد:
شاهزاده خانم!
شاهزاده خانم کوچولو! در را باز کن! یادت نیست دیروز کنار چشمه چه قولی به من دادی؟
شاهزاده خانم!
شاهزاده خانم کوچولو! در را باز کن!
پادشاه رو کرد به
شاهزاده خانم و گفت: باید به قولت وفا کنی برو
و او را بیاور!
شاهزاده خانم رفت
و در را باز کرد
و قورباغه پرید داخل اتاق
و ...
ادامه دارد
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈#قصه#کودک@Roshanfkrane