#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨🌹#قسمت_سی_ونهم😔منم دوست دارم خادمتون بشم،
دوست دارم تو
#طلائیه و
#شلمچه و
#فکه #خادم زائرینتون بشم.
داشتم حرف میزدم که
📱ـگوشیم
📲ـزنگ خورد
-الو سلام لیلا جان
+سلام حنانه کجایی؟
-مزارشهدا چطور مگه؟
+ای بابا دختر حواست کجاست؟
تاریخ ثبت نام حوزه علمیه شروع شده دیگه، ثبت نام کردی ؟
-وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود
+خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن
-باشه ممنون از یادآوریت عزیزم
+قربانت حلال کن ما داریم میریم خادمی
آهم بلند شد بازم خادمی با صدای بغض آلود گفتم : التماس دعا
😔🤲😔🔸تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه.
سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم. مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم
🔰بهمن ماه به سرعت میگذشت و
#اسفند ک اوج سفرای
#راهیان_نور در راه بود
من با دلی که هوای
#خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق...
☺️مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود.
تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود، مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم...
❤️ فکه مدینه است بخدا، محل
#عروج #سید_اهل_قلم👌از فکه میتوان الهی شد با اسم
#سید_مرتضی_آوینی 💔با دل شکسته راهی سفر کربلای ایران شدم.
ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او @Refighe_Shahidam313