کاش تمام نمیشد ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد.
در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم.
در راه کلی با آقا
مرتضی حرف زدیم و شعر
شهید را دوباره مرور کردیم.
وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا.
کاش این جاده اصلا تمام نمی شد.
وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم.
دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا
مرتضی ممانعت کرد.
یک بغل گل،
سنگ مزار امام حسین(ع)
و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم.
دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر
شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم
عطایی، آقا
مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام.
انگار آقا
مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود.
وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم.
خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم.
سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم.
به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.
حالا لبخندی از رضایت روی چهرهاش نشسته است و می گوید: خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم.
سه شب تا صبح پیش آقا
مرتضی ماندیم.
در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا
مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
به روایت همسر
#شهید_مرتضی_عطایی#یک_روایت_عاشقانه#بهار_قران 🕊رفیق شهیدم
🕊@Refighe_Shahidam313┈••✾•
🥀☘❤️☘🥀•✾••┈