رفیق شهیدم

#توکل
Channel
Logo of the Telegram channel رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Promote
573
subscribers
12.7K
photos
11.3K
videos
1.69K
links
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
درک همین موضوع ساده چه قدر میتونه دیدگاه ما رو به خداوند تغییر بده و حس و حالمون رو دگرگون کنه
.
✍️ خداوندا مرا به بالاترین سطح برسان
.
.
#ذکر #خدا #توکل #آرامش #عرفان #خودشناسی #الهی_قمشه_ای
رفیق شهیدم
ارسالی از کاربر شهید🌹جواد جهانی من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان "شهیــــد زنــــده" ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!🤔 به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای❤️
ارسالی از کاربر


شهید🌹حاج‌محمد‌ابراهیم‌ همت
.
نیت کردم چهل روز #روزه بگیرم و دعای توسل بخوانم!
بعد از چهل روز هر کسی آمد، جوابم #مثبت باشد.☺️
شب سی و نهم یا چهلم بود 🤔که ابراهیم آمد #خواستگاری🙈🙈 ؛
آمده بود بله را بگیرد...😳

گفتم: "من #مهریه نمی‌خوام،😌 خانواده‌م رو شما راضی کنید."
خیلی راحت گفت: "من #وقت این کارها رو ندارم."😊

از حرفش عصبانی شدم 😠"شما وقت ندارید، چرا می‌خواید #ازدواج کنید؟"

گفت:
"درسته که وقت ندارم؛ ولی #توکل که دارم."🤗

به نقل از همسر شهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#مذهبیها_عاشقترند
#عاشقانه_مذهبی
#عاشقانه

❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️💍✌️❁═┅┄
📣 ماه رمضان، بهار قرآن

سی روز...
سی جزء...
سی نکته قرآنی...

👌 هر روز نکاتِ کوتاه قرآنی، از یک جزءِ قرآن کریم❤️
توکل بر قدرت خدا🔻

آدم وقتی سوره حضرت مریم رو میخونه، دنیایی سراسر شگفتی رو می‌بینه...😳

❗️ از دعای حضرت زکریا برای فرزنددار شدن، در نهایتِ پیری و نازایی...
❗️ تا تولّد حضرت عیسی بدون پدر...
❗️ و سخن گفتن حضرت عیسی در گهواره و...

اما نکته‌ی جالب اینجاست...

خداوند، شگفت‌انگیزترین کارها برای ما رو، آسان‌ترین کارها برای خودش میدونه...👌


خطاب به حضرت زکریا:👇

🕋 قَالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ (مریم/۹)

💢 پروردگارت گفته است، این کار بر من آسان است.


خطاب به حضرت مریم:👇

🕋 قَالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ (مریم/۲۱)

💢 پروردگارت گفته است، این کار بر من آسان است.


جالب اینجاست که این سخن رو ✌️ دو بار تکرار کرده تا دل ما قرص و محکم بشه...

👌 تا به ما اطمینان بده، اون چیزی که برای ما سخت و دشوار و محاله، برای خدا کاری نداره...🙂

پس رفیق!
به قدرتش اعتماد کن😌
بر او #توکل کن❤️
و در مسیرش قدم بگذار..

┄┅══••✼🍃🌺🍃✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

منبر مجازے

چی‌باعث‌شده‌یه‌آدم‌اینقدربتونه
محکم‌باشه 🙂؟؟
شایدجوابِ‌این‌سوال‌تقلبی‌باشه
برای‌نسل‌ماتابتونیم‌راحت‌ترزندگی‌کنیم‌‌(:

پیشنهادمیشه!'




#توکل
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_هشتم

💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.

در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچه‌ام از دستم نره!»

💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که #تهدیدشان می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»

و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»

💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»

قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.

💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم #داعش به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»

شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود.

💠 من فقط زیر لب #صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به #خدا سپردم.

دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.

💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود.

به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.

💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم.

در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.

💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت.

در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید.

💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند.

کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!

💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید.

فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.

💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.

دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

@Refighe_Shahidam313