بردباری آدمیزاد هولناک است از استیصالش بزرگتر، فراگیرتر، ترسناکتر از امیدش جان فرساتر. خیلی وقت بود فکر میکردم از امید فرسایندهتر داریم؟ امروز پیدایش کردم بردباری، صبر کشنده؛ این تاب آوردن لعنتی. -آیدا کارپه
میگفت من باید کمی بیشتر با انسانها راه بیام، اینطور که در پیش گرفتم، قطعا تا اخر عمر تنها میمونم. اما میگم نباید شخصی که مصمم هست برای به دست آوردن و تحت تاثیر قرار دادن من، کمی بیشتر برای فرو ریختن دیوار های دورم صبر بکنه و کمی بیشتر تلاش حاصل کنه؟
حقیقتا، درد میکنه. همه جا درد میکنه. سلول به سلولم. نفسبهنفسی که میکشم. یک درد پنهان در من هست و روی قفسهی سینهام سنگینی میکنه. صدام رو چنگ میندازه و با خودش میبره. هربار چشمهام رو باز میکنم روی شونههام نشسته و سنگینیش روحم رو خم میکنه. من حتی نمیدونم چه کاری کردم که لایق این دردم. نمیدونم از کجا اومده و کی قراره بره. فقط میدونم درد میکنه. نمیدونم کجا، فقط خیلی خیلی درد میکنه.