خوابیدهام از دنده ی چپ دست کشیده به آخرین پیراهن غرور سرم میدان جنگ با مردمکان سرخ درد دارد این دندان تنهایی بسته ام چمدانم را یا باز ؟ باز هم سوال و بغض گلوی چمدان اما بی هیچ که نمیشود رفت ساکت ،صبور ،سایه وار... حالا که گریه علامت حیات ماست آستین هایت را دور گردنم حلقه کن برای بوسیدن کنار همین شومینه که جهنم درختان است مگر ما چند بار میمیریم!
چقدر به موقع بیدار شدم. هی خمیازه هی خمیازه. راست میگویم! چقدر از من کارکشیده بودم در خواب. انگار دخترم مسافر بود. دخترم داشت می رفت، با رویاهای مه آلودش. خودم ساکش را بستم. خواب بودم که گریه می کردم. همه جا قدغن بود همه چیز قدغن بود. یادش آمد. پاسپورتش جایی میان قلب خوابگاهش جا مانده. دویدم مقصر بودم. فراموش کرده بودم. دلش خاک میخواهد. وطن میخواهد. برای ماندنش پاس زندگی میخواهد. برگشتم. کودکم باتوم خورد.خنده هایش را بالا آورد. پلیس گفت با باتوم خودکشی کرد. پا فشردند روی دست هایم، که فیلم نگرفته باشم. رژ لبم به دعای رفع بلای کیفم می خندید. به شماره دخترم روی گوشی می خندید. از خواب بیدار شدم. قلبم به گوشم سیلی می زد. فهمیدم زنده هستم. این بار برای زندگی. نه زنده بودن. موهایم را بستم.