هر یک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم بَرِشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن.
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازهٔ من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه اَبدیتی نزدیک میکند؟ آدم پُر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچگاه دچار تردید نشود.
هروقت تحت فشار بودین یاد اون قسمت که تو کتابخانه نیمه شب میگه :
"درک اینکه جایگاهی که انسان برای آن تلاش زیادی کرده با جایی که از آن فرار کرده است یکی است، تاثیر زیادی روی آن میگذارد. اینکه بفهمد زندان نه مکان بلکه ذهنیت است!"