یک باغ و صد بهار مرا تا که غم گرفت
یاران چرا همیشه مرا دست کم گرفت؟
من از قصور خود که چنین منزوی شدم
عیبم مکن که از همه عالم دلم گرفت
شب آمد و دوباره به بالین حسرتم
تب لرزهی شدیدی مرا بد رقم گرفت
می بینمش که روح و روانم در آتش است
چایِ درونِ سینه ی من تازه دم گرفت
میخواستم که ساده بمانم که عاقبت..
کفتار ها وجود مرا دست کم گرفت
« مأمون لطیفی»