گفت: «چه فرقی دارد دوستم داشته باشی، اما فرسایشم را درک نکنی و سرانگشتان شعرهایت، پنهانیتربن سیارهی مردمکهایم را کشف نکند؟!»
گفتم: «پناه بردن به خیالات هم گاهی میتواند دلچسب باشد. از پشت پنجرهی به غبار نشستهی شب تا خیال دستان غمگین آفتاب، پناه میبرم به عشق و خاطرات خزیدهی انسانی که انبساط حضورش را لمس نکردهام»
گفت: «همیشه شاعرانه خاموشم میکنی. اما نگفتی تکلیف اندوهم چه میشود؟!»
گفتم: «از عشق و خیال سخن راندم.مگر جایی برای تکثیرِ دلگیریِ بغض میماند؟!»
و زندگی چه شاعرانه میشد اگر روی ریل دستهای آغشته به نور خدا در قطار مرتب آغوشت ایستاده رو به کعبهی خوشبختی نماز باران میخواندم بیا اشک شوقم سالهاست خوشهی هیچ لبخندی را معرفت سبزی نبخشیده
یک دهان بلاهت زهرخند میزند رویایِ نیلوفرِ مرداب شدنم را حنجرهتان اگر امنیت دلبرانگی نمیداند ممنوعهی خموشی را ببلعید ما آرزوهایمان را میبوسیم حالا شما دق بدهید تنور توانستن را
ناغافل آمد در غروبِ شورانگیز شعرهایم سرخوشانه ستارهی سرگردان آسمان سکوتم را به حرف میکشاند وارث پنهانیترین گوشهی اندیشهام پشت آغوش یک کاج طلوع میکند
چه فرقی دارد قرارمان کجا باشد؟ کافه یا خیابان؟ گلستان یا میان آتش؟ سر بر شانهات که میگذارم چکاوک دلبری میکند بید مجنون آبشار گیسوانش را با نوایِ باد شانه میزند سر از آغوشت نخواهم دزدید که چکاوک در دلهرهی سکوت و مجنون در کهنسالیِ مرگ جاودانه میشوند!