عزیزتر از جانم!
آمدم برایت بنویسم که دیدم قلمم از حزن کلمات سنگینی میکند.
دیدم که روزهایم با چه ملالی در انتظار شب به پایان میرسند و شب هایم چه فرسوده ، چه ساکتاند.
قناری غمگینم !
میخواستم برایت بنویسم که دوست داشتنت به جانم سنجاق شده.
حال که جانم را میبری چه کنم؟
آخر آدم یک جان که بیشتر ندارد!
راستی میخواستم برایت از خودم بنویسم.
اما محبوبم!
دیدم که منی ، برای خودم باقی نمانده است.
نمیدانم از کجا برایت بنویسم .
از کدام شهر و خانه و خیابان برایت بگویم.
آخر جایی که تو نیستی ، گفتن دارد؟