تو را نمیدانم اما من هنوز هم دلم برایت تنگ میشود این را از چشمانم هم خواهی فهمید؛ نگاههای عجیب نگهبان ساختمان ازارم میدهد انگار که دیوانهای را میبیند که از امین اباد فرار کرده است، او نمیداند که من تویی را از دست دادهام که نفسم هم با کمی گرفته بودنت هم میگرفت، قسم میخورم او نمیفهمد مرا، میخواهم از این خانه هم که هر گوشهاش خاطرات تو را فریاد میزند هم فرار کنم اما در نهایت میترسم اگر بروم و دیگر تو را نبینم چه؟ از پارک روبهروی کوچه هم میترسم چرا که تمام هفته را با شاخه رز سفیدی مرا هر عصر تا انجا میکشاندی؛ رز را به من میدادی میگفتی هدیهای برای تنها نور درخشان زندگیم و من بلند میخندیدم و میگفتم دیوونه این چه کاریه اخه این دیالوگ در تمام هفت روز هفته هر روز در ساعت 18:45:10 تکرار میشد و این روزها من از ساعت هم فرار میکنم اما این ساعت لعنتی عقربههایش اینجا روی 18:45:10 گیر کرده است و این خودش وحشت را به من هدیه میهد. از وقتی که نیستی دیوانه شدم تو را در هر گوشه این خانه، کوچه، شهر میبینم همه میگویند توهمی بیش نیستی اما بخدا قسم که من شبها کوچهها را دست در دست تو قدم میزنم، تمام شب برایم میخوانی اما نگاههای عجیب اینان مرا ازار میدهد میشود برگردی؟ نبودنت طاقت فرسا و دلگیر است گر قول بوسه و آغوش بدهم، قول خنده و دیوانه بازی بدهم بر خواهی گشت؟ نمیخواهم دلت را بشکنم اما دست من نیست گاهی این دیوانه به جنون میرسد اما تو نترس هر چقدر دیوانه که باشم برای تو همان کبریت نم کشیده بیخطرم.
- برای ساغر💜