#نثرخوانی>
در کرانۀ بهار ایستادهایم
>
#احمدرضا_احمدی •
پس از فصلی که نام زمستان داشت، پس از رویایی که نام باران داشت، دوست داشتم بهار بر من عارض شود. دستانم کمکم طعم سرمای زمستانی را فراموش میکردند. چشمانم خیره به برف زمستانی؛ آبهای جاری سرد زمستان را با آنکه عتیقه بودند دوست داشتم. همهآرزو که شعرهای شاعران که در زمستان نوشتهاند، در بهار نثرهای دلاویز شود. مادران ما در فصل زمستان، لباسها بر تن ما میدوختند که بهار از آنها عبور کند. گلدانهای سفال گم در شاخههای نرگس که پایان زمستان بود. امروز که از خوابِ بیرون، در بیداری هزاران شاخۀ نرگسِ مانده از زمستان را به بهار میبریم؛ به هنگامِ ظهر در سفره، شاخههای نرگس را رها خواهیم کرد و گلدانهای بنفشه را در کنار شاخههای رهاشدۀ نرگس میگذاریم. زمستان از پنجره به خیابان میرود. کودکان را از پنجره صدا میکنیم که شاخههای نرگس را نگاه کنید که آنها به زمستان دیگر میروند؛ یکسال شما را با آنها مفارقت است. تمام شب در کوچه ایستاده بودیم. دستان به سوی آسمان و ستاره؛ از دستان آرزوهای قدیم به کف کوچه میریخت. به کف کوچه سکههای نوعروسان از آن زمستان جوانی مانده بود. سکهها را از کف کوچه برداشتن؛ به کودکان و پیران سپردن؛ پس این از برکت و سخاوتِ بهار است. سپس کبوتران به کوچه آمدند. دانههای گندم، خوشههای انگور و رفتن به سوی تاکهای انگور. ما دیدهایم در کنار تاقچههای قدیم، شمعی روشن است. در کنار شمعِ روشن، آینهها را دیدهایم. در کنار آینهها، سیبها که با فراموشیِ فصل و روز و سال در ظروف بلورين غوطهور... که سال تحویل میشود. هنگام که پیران در آینه به کودکان لبخند زنند؛ آنگاه هزاران آینه، آنگاه هزاران ستاره که از آسمان بر سفرۀ عید فرود میآید؛ پس گرداگرد سفره برویم. سکوت خاکستر میشود. اندوه گداخته میشود، آب میشود. از آینه، هزاران آواز و بنفشه میتراود. دیگر ما هزاران تنها نیستیم و در کرانۀ بهار ایستادهایم. بهارِ دیگر را در آینه میبینیم. یکی از ما دیگران را از آینه به خانه میآورد. ما هم برای دیگران، دیگران نیستیم. آن سال در باغِ مهمانخانه کنار شمشادهای باغچه قایقی را دیدیم که انبوه از گلهای بنفشه بود. ما از کودکِ صاحب مهمانخانه پرسیده بودیم: تا آمدنِ بهار چند ساعت راه است؟ کودک صاحب مهمانخانه سوار بر قایق به خواب رفت. هنگام که سال تحویل شد، او را پیرمردی یافتیم که از خواب برخاسته بود و از ما میپرسید: تا آمدن بهار چند ساعت راه است؟ از باغ مهمانخانه به کوچهها آمدیم. بهار بود و بهار بود. پس ما ماندهایم در بهار که در غروبها از خانه به کوچه میآییم و بهار را با دیگران تقسیم میکنیم. مسافران با سفری ناتمام به خانه آمدند که سهم بهار خویش را از سفرۀ ما بردارند. آنها گلهای شببو، آنها گلهای اطلسی را آوردهاند که برای تابستان در باغچهها بکارند که از پسِ بهار، تابستان است. سفره را به دشتِ پر شقایق انداختهایم. بهار است.
•
> از: کتابِ
#بهاریه>
بهاریههای احمدرضا احمدی
•
•
@NaaKhaaNaa