🔵«نگارخانه»
🎼🎬🎙📝فایل های صوتی و تصویری برگزیده #ناصر_فکوهی
با همکاری #انتشارات_دیداری_شنیداری
@IIAC_AV_PRODUCTIONS
🎭🏛فرهنگ،هنرو معماری
🎼🎬موسیقی و سینما
📎📚فایل هاو کتاب های علمی
📗📘📙فارسی،انگلیسی،فرانسوی و..
🌏🌍🌎اقوام و ملل
[email protected]
آبها دروغ نمیگویند. پلهای ِسرد و آسمان ِ بنفش ِ گرم بر فرازشان. خورشید میسوزد اما دروغ نمیگویند. پرندگان همه چیز را دیدند ولو آنکه خطوطی بعید بیش نباشند. زمینها و درختان رنگ عوض میکنند، پوست میاندازند و یکدیگر را در آغوش میگیرند: شاهدان جهانی که روزی از راه خواهد رسید ولو دیگر هیچ کدام از ما نباشیم تا با دستهگلی به استقبالش برویم.
میدانستم سرنوشت سبزها در سیاهی رقم میخورد. میدانستم آبی آسمانی به خونی چرکیده بر دیوار بدل خواهد شد و سبزههای بیرنگی همچون باتلاق متعفنی در برش میگیرند. میدانستم گُلها تنها میمانند و تنها میمیرند. و آنجا بود که خون در رگهایم یخ بست.
آبی بود، آبی و سبزی، سبز و قایقی خسته و فرسوده، لغزان و غوطهور در رودخانه سرخوش. آسمانی ناپیدا و شاخههایی از بهشت ِ زمینی. خوابی بود، رویایی که از دست رفت و شاخههایی که میتوانند تا ابد خندان بمانند.
بر آن زمین، سنگهایی پاشیده بودند. سنگها در در خاک ریشه کرده بودند. سنگها یکدیگر را نمیشناختند. هر کدام رنگ و بویی داشتند. هرکدام شکل و شمایلی. میانشان هم دیوارهایی که هرگز فرو نمیریختند. شهر بیگانگان؛ شهر ِ رنگهای سرگردان و سر درون خود فرو برده. شهر غریبههای بیخبر از هم و درهم.
دیوارها توان ِ این همه درد را نداشتند. از خود گریزان بودند. آسمان تیره بود. سیاهی بیپایان. شاید روزی جای این لکهها را شکوفههایی بگیرند که دستانی زیبا در صبحگاهی بهاری بر سختی این سطوح دنیادیده و رنجکشیده نقاشی خواهند کرد. شاید روزی سبزهها، پوست ِ سخت ِ سیمانی دیوارها را بشکافند و در آنها ریشه کنند.
همیشه میتوان پرسید: آیا رودخانه «سن» هویت خود را از شهر «پاریس» گرفته، یا برعکس، «پاریس» ، پاریس شد، زیرا «سن» از میانش میگذشت. اوسمان، پاریس را زیر و رو کرد و سن را میان دیوارههایی سنگی اسیر کرد و امروز هر کدام هویت دیگری را تعریف میکند.
تنها زمانی که بتوانیم از سطح اجزای ِ تفاوتدهنده و ظریفی که در چشمانداز یک حومه شهری، و اینجا از فراز شهر، تمایز اندک و کمرنگ میان خانهها، بامها، دیوارها و سبزیهایشان ایجاد میکنند، فراتر رویم و به عمق برسیم، است که خواهیم توانست، رنگهای بینهایت این فضاهای حسی ِ آرام و پرمعنا را درک کنیم.
پوستی بودم. نرم و آرام. بر تنه درختی دوردست. پشت ِ جنگلی ناپیدا. بکر و دستناخورده. تا زندگی بر بدنم چنگ انداخت. تکهتکهام کرد. زخمهایش را برایم به ارث گذاشت و رهایم کرد. شکافهای زمانه پیکرم را فرسودند و پر چین و شکن کردند و رنگهایی گمگشته از هر سو، بر تنم نشستند تا دیگر جز «دیگری» نباشم.
رویایی داشتم. نه. کابوسی. آسمان تار شد. آبیاش را از یاد بُرد. دیوارهای شهر، خونین شدند و به آسمان چنگ انداختند. هیچ نشانی از سنگها و سیمان سردشان باقی نمانده بود. هر چه بود، درد بود و رنج و سرهای فروفکنده و اشکهای گرم که بر دیوار ها میچکیدند و آنگاه بخار میشدند تا بالا روند: آبی ِ آسمان، تیرهتر و ابرهایش، ترسناکتر میشدند. کابوسی داشتم. نه. رویایی.
شکوفههای هنوز تازه نفس بهاری، پشت میلههای سرد ِشهر، نفسهای آخر را میکشند و آرام آرام میمیرند. اما همیشه امیدی هست که برگهای تازهای از لا به لای میلهها سر بیرون کشند و ناگهان، درختی تنومند سر برآورد تا راه آسمان پیش بگیرد.
پشت این پرچین ِچوبی ِ پوسیده، شهر در تب و تاب است و در آرامش. پرچین با رنگهای ساختگی و بیمعنایش، خود را بزک کرده و شهر را پنهان. نفس ِ شهر بند آمده، اما زندگی از هر گوشهاش در فوران است: آنجا که این چمنهای بی رنگ و رو و این سنگفرشهای خالی، پایان میگیرند و شب با همه نورها و فریادهایش و روز با همه روشناییها و خندههایش از راه میرسند.
همه چیز آنجا بود: سبزهایی به رنگ خون ِ خُشکیده بر زمین سخت ِ سرد؛ کلاغ شوم ِ ناپیدای ِ سرخ ِ ساکت، ترسیده و ترسناک؛ آسمان ِ آبی له شده بر خاک؛ لجنهای مرداب ِ تشنه فرو خفته در خود و صدای پُر ابهت ِ قلبهای امیدوار ِ سبز و زرد و قرمز و صورتی و بنفش در دوردستی که خود را به تماشا گذاشته بودند.
هر آجری رنگی داشت. هر گُلی بویی. دیوارها همه، تابلوهای نقاشی بودند. هر آجری را می توانستی بیرون بکشی و گنجینهای در آن بیابی. خواب بودم و بیدار. بیدار و خواب. جهان جایی زیبا بود.
میان سبزهها، جنگلی میبینم که میتوانی درونش گُم شوی. دردهایت فراموش میشوند و به ذرهای بدل میشوی: مثل حشره کوچکی که در لابهلای آنها برای خودش میچرخد. جهانی سراسر آکنده از زیبایی؛ تنها کافی است آنقدر نزدیک شوی که هیچ چیز جز آن نبینی، و وقتی چشمهایت از زیبایی پُر شدند، سطلی از رنگهای سبز ِ پُر رنگ و کمرنگ رویشان بپاشی.
سبزیهای شهری من، نیلگوناند. سبزیهای من در میانشان، شاخ و برگهای سبزی دارند که هنوز باور به آبی نیلی ندارند. هنوز میخواهند همرنگ جماعت باشند. شهر پر از سبزی است و هیج کجا سبزی نمیبینی.
هر آجری رنگی داشت. هر گُلی بویی. دیوارها همه، تابلوهای نقاشی بودند. هر آجری را می توانستی بیرون بکشی و گنجینهای در آن بیابی. خواب بودم و بیدار. بیدار و خواب. جهان جایی زیبا بود.
وقتی دست انسان به طبیعت نخورده باشد، و هر اندازه کمتر خورده باشد، میتوان جای زمین و آسمان را با یکدیگر عوض کرد، واقعیت را زیر و رو کرد و جای آبها را به آسمان و جای آسمان را به آبهای رودخانه مارن داد. نتیجه به همان زیبایی است که حتی تصورّش برای کسانی که هر روز طبیعت را به نابودی میکشانند ناممکن است.
جهان جای زیبایی بود؛ بیآنکه خواسته باشی رنگی به آن بیافزایی، یا کم کنی. جایی که یک دیوار کهنه و رنگ و رفته شهری با رنگهایی که بر رویش ماسیده بودند، به تابلوی برجستهای، رها شده در طبیعت، میمانست. دست کدام نقاش ِناشی در کار بود که رنگهایش را ناخودآگاه به دیوار پاشیده بود و این اثر را خلق کرده بود؟