لحظهای که زندگی را رها کردم تا تو را جایگزین آن کنم؛ تردید تنم را لرزاند اما نگاهی به لبخندت که مظهر فخر این انسان عاشق است، آسوده خاطرم کرد. اگر تو زندگی من باشی؛ زلف تو را به جای آسمان شبم میگذارم و بوسه هایم، ستارگانی میشوند که در تیرگی آن گم شدهاند. مردمک چشمانت، سیاهچالهای در وسط سحابی های رنگارنگ کهکشان است که تک نگاهی به آن هر کس را دراعماقش غرق میکند. نرمی و رنگ و روی لبانت برتر از لطافت شکوفه های بهاریست که مرا درون خلسهٔ بی تابی میکشد. صدایت ارکست بی نظیر سمفونی هاست، که ساعت ها میتوانم به آن دل بسپارم و در آخر دستانت تنها یار من در کهولت و هم پای من در جوانی است. وصلهٔ جدا ناپذیر من؛ تو را با چه قیاس کنم که لایقت باشد ؟ میبینی که تمام زندگی من هم در برابر وجاهت هایت زانو میزند.